آموزش نویسندگی مجازی رایگان



بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک                    نویسنده اثر     شهروز براری  صیقلانی  اثر   

L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥

 

داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی   ♦♦

        

               همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.

ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،مثل زنِ جوان موخرمایی، که  چند ساعت پیش، بی آنکه بیدارت کند با چمدانی در دست از این خانه رفت.

اما قبل از رفتن باید همه چیز را بنویسم. کاغذ های سیاه شده را کنار میزنم و روی کاغذ سپید می نویسم

: رشت__شهر خیس و بارانی، از آفتاب تابستان حالم خراب میشود . دلم بهم میخورد،از پشت میز بلند میشوم، گویی چیزی از درونم کنده میشود.شیر آب را می چرخانم ،آبِ سردو تازه را به صورتم میزنم،نگاهی به آینه ی بالا ی دستشویی می اندازم ،دختری رنگ پریده با مو های مشکی، درون آینه ،به من خیره شده است ، به سختی میشناسمش، سرم گیج می رود،دستم را به دیوار تکیه میدهم .

صدای زنگ ساعت ،سکوت خانه را میشکند، مي بينمت، روي كاناپه ي آجري رنگ بخواب رفته یی با يازدهمین زنگِ ساعت بلند ميشوی ومثل همان سالها  به سراغ پاكت سيگارت ميروی،نه، تا جایی که درخاطرم هست ، آن روزها هنوز عادت نداشتی، ناشتا سیگار بِکِشَی، پس به طرف آشپزخانه ميروی و زيرِ كتري را روشن ميكنی و تا جوش آمدن آب ،سری به دستشويي میزنی.کنار آیینه می ایستم و نگاهت میکنم دستانت را از آب پُر میکنی و به صورتت میزنی ، دستی به ته ریش ات میکشی، بی حوصله تر از آنی که صورتت را اصلاح کنی ، چشمانِ بادامی پف آلودات، از بدخوابی شب پیش خبر میدهد.نگاهت میکنم و زیر لب از خودم میپرسم

 

:هنوز هم دوستش داری؟

سوتِ کتری بلند میشود، شیرِ آب را می بندی وبه آشپزخانه برمیگردی، ،مثل همان سالها دوست داری خودت چای دم کنی،همان صبح هایی که قبل از بیدار شدنم ،بلند میشدی و بی صدا صبحانه را آماده میکردی، عطر‍‍ِ چای، خانه را پرُ ميكند.

با لیوانِ چای به کنار کاناپه میروی و یک نخ سیگار باریکو بلند مور روشن میکنی .یادم هست قبل از تحريم سيگارهایِ آمريكايی – مالبرو قرمز مي كشيدی و من عاشقِ بُویش بودم –میخواهم  کنارت روی کاناپه بنشینم ،اما می ترسم بوی سیگار دوباره حالم را بهم بزند، این تهوع ،این روزهاست هر لحظه با من است ،این روزها ترا و عشق ترا بالا می آورم ،بهتر است به اتاق برگردم شاید بتوانم کمی بنویسم ، قبل از رفتن ،نگاهت میکنم _هنوز هم پس از این همه سال ،دل کندن از تو برایم سخت است_حلقه های دود چهره ات را می پوشاند،به سیگارت پُک میزنی و روي كاناپه لم می دهی وبه صفحه ی تلويزيون كه يا از ديشب اصلاً خاموش نشده يا هنگام بيدار شدن از خواب ، بلافاصله، آنرا روشن كرده ای ،‌خيره ميشوی ،‌كه در آن ساعاتِ روز ، اخبار ورزشی نشان ميدهد يا بازپخش بازی فوتبالِ شبِ قبل– راستی امروز چند شنبه است؟ اگر پنج شنبه باشد از کار خبری نیست ،البته برای تو هر روز این دو سالِ گذشته یا پنج شنبه بوده است یا جمعه. از آشپزخانه فاصله میگيرم وبه طرف اتاق میروم ، در‍ِ نيمه باز‍ِ اتاقِ سمتِ چپی را باز میكنم ،بویِ تندِ و کمی شیرین سيگار و عطرِ مردانه كه از لباس هایِ تَلنبار شده در گوشه ی اتاق بلند میشود،به مشامم می رسد، پلیور ارغوانی ات هم اینجاست ، آخرين روزي كه ديدمت تنت كرده بودی،آن روزِبهاری را خوب بخاطر دارم، موهايت ،‌كوتاهِ كوتاه بود،یادم هست گفته بودم:چقدر مویِ كوتاه به تو مي آيد و تو خندیده بودی.

♣سَرم گیج میرود به طرف میز میروم و روی صندلی کنارِ میز مینشینم ، ناخودآگاه ،نگاهم به وسایل روی میز می افتد، کنار کاغذهایِ من،لب تابِ نقره يی رنگِ كاركرده يی،روی میز  نشسته .خسته به نظر می رسد، لب تاپ نقره يی،دوستِ مشتركِ  ما،من وتو، که دیگرخیلی وقت است،”ما” نیستیم.چه خوب تمام حرف هایمان را به یاد دارد،تمام روزهای ِ خوبِ مرداد ماه.

♥در كنارش زير سيگاریي پُر از ته سيگار و خاكستر ، يك پاكت سیگار سبز و با نخ های باریک و بلند قهوه ای رنگ که برویش خارجکی نوشته MORE چند کتاب كه از مدتها پيش بسته مانده و چند قابِ دی وی دی . روي ديوار پُر از عكس است مي توانم ببينمت،‌ اين عكسها ، شبيه مستنداتِ تاريخي اند ، كه تو را در سالهاي مختلف زندگيت گزارش مي كنند، شروع اين تاريخ دوران دانشجويي توست ،شروع كارهايِ دانشجويي ات ، همکلاسی ها، مي توانم تك تك دوستانت را ،‌در اين عكس ها پيدا كنم ، دوستاني كه هنوز ، يكي ،‌دو نفر از آنها ،‌كنارت هستند _ البته وقتي پول داری ،‌ يا مشغول انجامِ كارِ پُر منفعتي هستی –تنها یک چیز اینجا کم است ، یکی از همکلاسی ها که همیشه کنارت بود،چرا عکسش را پیدا نمیکنم؟همان دخترِجوانِ موخرمایی ،که عاشقت شد.عکس اش را چرا کنار باقی عکس ها نمی بینم؟ پیدایش نمیکنم ،شاید دوباره گُمش کرده ای؟

♥پایین تر چند تا عكس دیگرهم هست، مثل عكس هاي پشت صحنه ، پشتِ صحنه یِ فیلم هایت. چقدر جوان بودی، مغرور و کله شق_ اين قيافه جدي را كه به خودت مي گيري ،خيلي بامزه مي شوی شبيه كارگردانهاي بزرگ،اما فقط شبيه كارگردانهاي بزرگ،مثل فيلمهایت كه فقط اسمشان شبيه،فيلمهايِ بزرگِ تاريخ سينماست _سَرم سنگین میشود، به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهایم را می بندم. از خودم می پرسم :”‌من اینجا چه میکنم،من که سالها پیش از این خانه رفته ام. اما حالا من؟ دوباره ؟در اتاقِ تو؟ اتاقي كه مثل تو ، فقط گذشته دارد و حال و آينده برایش مُرده.

♦وقتی به این خانه آمدم ، تو تنها بودی. اما من همیشه حضور کسی را حس می کنم. تو حرفی نمی زنی اما صدای پاهایش را می شنوم. عطر نفس های زنِ جوانِ موخرمایی، در تار و پود این خانه  جا مانده است .در همه ی خوابهای من ،ما سه نفربودیم. .صدای زنگ ساعت در خانه می پیچید ، به ساعت روی دیوار نگاه میکنم عقربه ها ، شروع مي كنند به عقبگرد:‌ يازده ، ده ، نه ‌و روي عدد هشت مي ايستند، چند ساعت قبل از بيدار شدن تو.در ِ اتاق سمت راست باز می شود،می بینمش، زنِ جوانِ موخرمايي را ،که روي تختِ دو نفره چوبي غلت می زند ، زنِ جوان مو خرمایی ،همان دخترِجوانی که عکسش روی دیوار نبود.دوباره ، سه نفر شدیم،مثلِ خواب های من 

episode B [] |2| 

♠ غَلتي مي زنم ،‌جاي خالي و سَردت را زیر دستانم  حس مي كنم ، مثل بيشتر شب ها رویِ كاناپه، جلوي  تلويزيون خوابیده یی.  صداي تيك تيك ساعتِ كنار تختم را مي شنوم ، به ساعت نگاه مي كنم ، ساعت ۸ صبحِ ، پنج شنبه اول مرداد ماهِ هزار و سيصد و…. از شمردن ، روزها و سالها‌، خسته شده ام ،‌ از این خانه ، از این شهر، خسته شده ام،شهری  که روزی ،شهر رویاهایم بود ،حالا دارد خفه ام می کند. هفت سالِ پيش با تو به این شهر آمدم .در يك روز گرم تابستاني مثلِ امروز .یادت هست ؟ اولين روزِ زندگي مشتركِ ما؟ تو همه چیز را از یاد برده ایی ،حتي سالگردِ ازدواجمان را .بلند مي شوم،دربِ حمام را باز مي كنم و به داخل حمام ميروم ، قطره هاي سَرد آب ، روي  موهای خرمایی رنگم می ریزند. اتفاقاتِ تمام اين هفت سالِ گذشته ، از جلوي چشمانم عبور مي كنند آن روزها گمان مي كردم ، خوشبخت ترين زن دنيا هستم، اما حالا خودم را گُم کرده ام ،دختر جوان موخرمایی ،که عاشق توبود وهفت سالِ پیش ،دست در دست تو پا به این شهر و این خانه گذاشت . همه چيز عوض شده است ، ‌سالهاست که برای هم حرفي نداریم ، اگر گاهی هم این سکوت می شکند، بلافاصله دعوایمان ميشود ،‌خودم را غرقِ كاركرده ام تا شاید زمان همه چیز را به حالت اولش برگرداند،اما دورتر شدیم. نه،عزیزم. گلایه نمی کنم. تو تمام تلاشت را کردی. هفت سال ،ُتمامِ تلاشت را  كردی تا نااميدم كنی  ،‌از كارم ، از زندگي ، حتی از خودت. بغض تمام این سالها در گلویم می شکند.بي اختيار، قطره هاي اشك روي صورتم ردِ گرمي برجای مي گذارندو می گذرند، ‌شير آب را مي بندم و به طرف كمد داخل حمام مي روم ، حوله یِ تني صورتي رنگمم را بر مي دارم و تنم مي كنم ، از حمام بيرون مي آيم  روبروي ميز آرايش مي نشينم ،‌ به عكس خودم در آينه نگاه می کنم .کنارم نشسته یی و موهای خرمایی رنگم را شانه مي كنی ، تمام خاطراتمان در دلِ آينه زنده مي شود.

     بی اختیار دستم به شيشهِ عطرِ خالي روي ميز مي خورد و زمين مي افتد، شانه را كنار مي گذارم ، شيشه خالي عطر را از زمين بر مي دارم، اين اولين هديه يي بود كه به من دادی ، ‌درش را باز  مي كنم اما ، دیگر هيچ بویی  ندارد ،‌ از دربِ نيمه باز اتاق ، نگاهت مي كنم ، هنوز خوابی. به دستانم نگاه می کنم ،به حلقه ی طلایی ام، مثلِ حلقه ی مردانه در دستانِ تو.تنها نشانی که از هفت سال زندگی مشترک هنوز نگه داشته ایم.هفت سال!” هميشه شنيده بودم كه عدد هفت ،‌ عدد مقدسي ست،‌اما،‌حالا، در هفتمين سالِ زندگیِ مشتركِ ما،نه قداستي هست نه عشقی.اين زندگي بيشتر از هر چيز نيازمندِ يك شهامت است.يكي از ما‌ ، بايد شهامت اين راپیدا کند که ‌اين حلقه را از انگشتش جدا كند ،‌ شايد اين طلسم هفت ساله ، بشكند.سرمایی در تنم می پیچد حوله را به خود می پیچم و كشوي لباسها یم را باز مي كنم.لباسِ زير،ساده ایِ سپید، يك بلوزِ صورتي و شلوار لي روشن،حوله را روی تخت می گذارم ولباس هایم را بر تن میکنم،موهایم را كه هنوز نمداراست ، پشت سرم جمع مي كنم ، بليط و پاسپورتم رابر مي دارم، نگاهي به ساعت دقيق حركت مي اندازم

:‌”مقصد :‌فرانکفورت، ساعت پرواز : ۱۰صبح پنج شنبه ،‌ اول مرداد ،‌ هزاروسيصد و ‌

مانتوي خردلي رنگم را از داخل كمد بر مي دارم و تنم مي كنم ، با يك شالِ طرح دار زرد ،‌ نگاهی به چمدانِ کنار میز می اندازم ،همه چیز برای رفتن آماده است، بليط و پاسپورت را داخل كيف دستي ام مي گذارم ، در حاليكه كيف دستي و چمدانم را به همراه دارم از اتاق بيرون ميایم،‌ هنوز روي كاناپه خوابی،‌ خوشحالم كه مجبور نيستیم خداحافظي كنیم. از امروز، هر كدام از ما به راه خود می رود من با چمدانم ،‌ به سوي آينده و توبا حسرت هایت به سوي گذشته.

 

مي توانم ، امروز ، فردا وفرداهایت راتصور كنم ،‌كه بي خيالِ من رو به روي تلويزيون نشسته یی و تيم مورد علاقه ات سپیدرود رشت را تشويق مي كنی، نگاهم را از تو میگیرم، چمدان را داخل راهرو مي گذارم و كفشهايِ پاشنه کوتاهِ قهوه یی ام  را مي پوشم، دلم می خواهد یکبار دیگر برگردم و به خانه نگاهی بیاندازم تا طبق عادت مطمئن شوم همه چیز مرتب است، اما وقتی من در این خانه نباشم دیگر چه اهمیتی دارد که همه چیز مرتب است یا نه؟

____________________________________________________________________________________

Episode 3 اپیزود سه 

 

♦برف می بارد ، موهای مشکی ام بلند شده است ،حالا ماههاست که زنِ مو خرمایی از این خانه رفته است و دربِ اتاقِ سمت راست بسته مانده . تو هرگزبه آن اتاق نمی روی.اما خوب می دانم که زنِ مو خرمایی را از یاد نبرده یی ، یک نخ سیگار وینستون ِ آبی روشن می کنی و من به زنِ مو خرمایی می اندیشم.او رفته بود روزی که من به این خانه آمدم .آن شبِ گرم ِ تابستانی را چه خوب به یاد می آورم. 

     شبی که دختری با موهایِ مشکی ، مهمان لحظه هایت شد. یک دوست قدیمی ، تنها رفیقی که برایت مانده بود.تنها رفیقی که وقتی زمین خوردی نخندید و دستت را گرفت.آن شب را چه خوب به خاطر دارم.جشنِ کوچکی برپاشده بود دراین خانه .یادت هست؟ وقتی که دیدمت غمِ عجیبی در چشمانت بود. چشمانی که همیشه دوستشان داشتم . که همه چیزت را یک باره از دست داده بودی. کاری که همه ی زندگی ات بود و همسرت،زن مو خرمای، که ترکت کرده بود.وقتی که آمدم تنها بودی. تنهایی ات را  نفس می کشیدم در جای جای این خانه . آمده بودم رفیق قدیمی ام را ببینم و بروم اما.ماندنی شدم

 

برف می بارد ، روزهای زندگی ما مثل همین فصل های زیبا چه زود می گذرد و من هنوز این صفحات ِ آخر را تمام نکرده ام.اینجا سرد است ، سردرد،سردردهایِ کِشدار امانم را بُریده است. کاغذ ها را رها می کنم.دنبال شیشه داروها می گردم باید اینجا باشد،اما نیست.

 

کسی دستش را روی زنگ می گذارد و می فشارد. نگاهت می کنم. تو منتظر کسی نیستی. ماه هاست که کسی به این خانه نیامده است به طرفت می آیم  کنار ِپنجره ، نگاه میکنم زنِ جوانِ موخرمایی،پشتِ در است،او بی خبر بازگشته است باچمدانی در دست. نگاهم میکنی و به سیگارت پک می زنی. منتظرم چیزی بگویی و از این برزخ نجاتم دهی.اما تو سکوت می کنی.چیزی مرا از این لحظه جدا میکند.میان حال و اینده معلق میشوم. صدایی در گوشم فردای این خانه را پیش گویی میکند.فردایی بدونِ من.

صدایی در درونم میگوید ♪: زن موخرمایی، آمده است که بماند.آمده است تا همه چیز را از من بگیرد ♪. صدای تپشِ قلب کوچکی را می شنوم.او تنها نیست. نبضِ ضعیفی  که میزند در درون او قلبِ کوچکِ نوزادی که در شکم دارد.نوزادِ به دنیا نیامده اش بهانه یی ست که او را به این خانه کشانده است… کودکی که حالا  با او نفس میکشد… 

   او آمده است تا همه چیز را از من بگیرد… از این فکر به خود می لرزم…نگاهت میکنم شاید مرا در آغوش بگیری و از این کابوس نجاتم دهی…شاید بوسه های گرمت مرا به رویاهای عاشقانه یی که باهم ساخته بودیم برگرداند و از این کابوس نجاتم دهد… منتظرم تا شاید حرفی بزنی،چیزی بگویی ، بخواهی که بمانم،منی که دیگر تنها یک رفیقِ قدیمی نیستم و منی که زندگی ام با تو گره خورده است،از تهِ دل تنها یک آرزو دارم که حمایتم کنی،اما، تو بی حرکت ایستاده یی و به سیگارت پک می زنی ،صدایِ زنگِ در، دوباره  به صدا در می آید…… نگاهم را از تو می گیرم، تودر تردید هایت می مانی و من تصمیم میگیرم ، در را باز میکنم و از پله ها بالا میروم دکمه را فشار می دهی، صدای درب آهنی_درب ِورودی اصلی ساختمان_  تیرِ خلاصی ست برایِ من           

                                       .زنِ موخرمایی یکی یکی پله ها را پشت سر میگذارد… ازپله ها بالا می روم، تو به سیگارت پک می زنی، زنِ موخرمایی  هم از پله ها بالا میآید،به طبقه اول می رسد،من طبقه ی چهارم را پشت سر میگذارم،به طبقه ی دوم میرسد،من طبقه ی پنجم را پشت سر میگذارم، به طبقه سوم می رسد،نزدیک دربِ واحد پانزده، من دربِ  پشت بام را باز می کنم.

 

چمدان را از دستِ زنِ جوانِ موخرمایی  میگیری، لبخندی که خودت هم باورش نمی کنی تحویلش می دهی ، زن وارد خانه اش میشود،تو کنار در می مانی و به بالای  پله ها نگاه می کنی، دنبال ردِ مبهمی از ردِ پای ِمن که بر پله ها باقی مانده است….نگاه می کنم ،زنی شبیه من، با موهای بلند مشکی روی لبه ی پشت بام، چون درختی در سکوت ایستاده است،چشمانش بسته، دستانش باز، شبیه زنی تکیه داده برصلیبِ خویش….

 

زنِ جوانِ مو خرمایی صدایت میکند، وارد خانه میشوی و درب را می بندی…زنِ مو مشکی آرام خود را به دستِ باد می سپارد و سقوط میکند…

 

حالا پس از سالها هنوز هم زنِ مو خرمایی با دختر کوچکت در همان خانه، طبقه ی سوم واحدِ پانزده زندگی می کند، 

 دختری با چشمانی شبیه چشمان ِتو                                                    

             و من سالهاست که ازاین خانه رفته ام ،اما هنوز اولِ مرداد ماه ِ هزارو سیصدو هشتادوچند رااز یاد نبرده ام کفش هایم را روی پشت بام جا گذاشتم و ترا روی کاغذ ها… روزی شاید دخترکِ کوچکت که چشمانش شبیه چشمان توست، نوشته هایم را بخواند یا کفش هایم راکه روی  پشتِ بام جامانده است، پیدا کند.

 

شهروزبراری صیقلانی 

L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥    

 

 

 اپیزود دوم داستان برگزیده     

   

[][]مجری و برگزارکننده_جامعهء پزشکی گیلان[][]معرفی برترین برگزیدهء مسابقه از بین ۱۳٤ ،اثر داستان کوتاه[][]مناسبت روز مادر ولادت بانوی محترمه ی عالم شیعه [][]اثر برگزیده ؛ جشنواره داستان کوتاه خاتم، [][] تم_باروری و درمان نازایی [][]نویسنده: شهروز براری صیقلانی[][] 

↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓

↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑

 

درون مطب نازایی دکتر فامیلی شهر رشت_ منیر با ابروهایی پر و پشت لبی پرتر از آن ، شالی را شه دور سرش پیچیده بود، روی راحتی چرمی نشسته بود، به صحبت های زن های کنارش گوش می کرد و نگاهش از دهانی به دهان دیگر حرکت می کرد. و زیر لب این جملات را می گفت و نحوه گفتنش را توی ذهنش تمرین می کرد.

(من میخوام حامله بشم، یعنی باید حامله بشم”

زن های با شکم های برآمده مثل توپ از کنارش رد می شدند و هر یک خبر از وقت زایمان خود می دادند. یکی دو مرد هم برای همراهی و نازکشی همراه همسران خود آمده بودند.

پیرزن پرحرفی که یک چشم نظرهم به روسری اش وصل بود و خال گوشتی روی لپش  ، کنارش نشسته بود.  همراه عروس پا به ماهش آمده بود و مدام  از سختی های داشتن بچه و بی وفا بودن آنها در این روزگار می گفت، که زنی در جمع با صدای بلند حرفش را تایید کرد:

-بزرگ کردن بچه اگه اسون بود که

با درد زایمان

شروع نمی شد. زن بدون آرایش بود و صورت ورم کرده ای داشت . تک و توک سفیدی ریشه موهایش معلوم بود . دستی بر کمر  و دستی روی شکمش از مشکلات دو فرزندش می گفت و با اشاره به شکمش از وجود ناخواسته سومی شاکی بود.

منیر حوصله شنیدن این حرفها را نداشت و دوست داشت سریع تر نوبتش شود . پیرزن سربرگرداند تا علت حضور منیر را جویا شود در حالی که  دکمه پالتویش را بازمی کرد بی مقدمه  گفت:

-این گر گرفتن تنم از همون هشت سال پیش  که یائسه شدم شروع شدم. تو که نشدی هنوز شدی؟ شدی؟

منیر با این که می دانست اغلب دو سه سالی بیشتر از سنش نشان می دهد ولی با سوال پیرزن عرق سردی پشتش نشست و

شروع کرد به تند تند پلک زدن .هر وقت موضوعی ناراحتش می کرد به همین حالت می افتاد. همیشه  از تغییر موقعیت خود فراری بود. اولین بار هم در چهارده سالگی خونریزی دردسر ساز نه هر ماه که به سراغش آمد حس بدی داشت .وقتی احمد  او را از دنیای دخترانه اش به نگی پرت کرد هم حس خوشی نداشت. همین طورحس خوشی برای رسیدن به یائسگی نداشت. هنوز خود را جوان می دید و با این که چند سالی نمانده بود باورش نمی کرد.

ولی  برای فرار از جواب دادن” ببخشید” آرامی گفت و پیش منشی رفت و خود را با بروشور های روی میز سرگرم کرد. پیرزن هم با نگاهش او را تا پای میز دنبال کرد و خود را به صندلی کناری اش رساند و سر صحبت را با دیگری باز کرد.

با اشاره منشی به سمت در اتاق پزشک رفت . سالها با دکتر نریمانی آشنا بود .دکتر نریمانی به احترامش بلند شد و با هم دست دادند و منیر روبرویش نشست. قبل از احوالپرسی های مرسوم منیر خیلی سریع و بدون مقدمه چینی گفت

من میخوام حامله بشم!یعنی باید حامله بشم. الانم اومدم هر ازمایش و توصیه ای که نیازه انجام بدم.

دکتر نریمانی لبخندی کنج لبش انداخت و گفت

-حالا حاضر شو معاینه بشی. چه خبره ! همین طور فیتیله بالا و بی ترمز داری میری؟

-جدی میگم

-خوبی تو؟احمد چی میگه؟اونم راضیه؟،

احمد خبر نداره!

-به قول مامانم گل شما زن و شوهر رو از یه تغار برداشتند . پارسال اومدی گفتی دادخواست طلاق داده و تصمیمون جدیه. حالا این جوری. اینا رو بیرون مطب هم می تونستیم با هم حرف بزنیم . اومدی وقت این بنده خداهای رو گرفتی

-ببین شوخی نمی کنم

-پارسال یادمه گفتم  تو الان چهل و خرده ای سنته چه وقت جدایی الانم میگم تو این سن حاملگی ضرر داره ،پوکی استخوان و هزار تا چیز دیگه که تو از من بهتر می دونی

پس از سکوت کوتاهی از پشت میزش بلند شد وکنار منیر نشست.

چت شده؟سرحال نیستی!چیزی شده؟

منیر بغضش را فرو خورد وبه اشک حلقه زده


شده  اجازه فرود نداد.کمی این پا و اون پا کرد و گفت

چه جوری بگم که دلم داره اتش می گیره میثم سه هفته پیش کم کم دچار مشکل حرکتی تو پاهاش شد

منیر  لرزشی در صدایش افتاد ، ادامه داد: حالا هم  کامل فلج شد .دکتر هام هنوز علتش رو نفهمیدند!

لبخند روی صورت دکتر نریمانی ماسید و با سکوتش دنبال کشف بیشتری بود.بغض امان منیر را نداد و اشک ها مانند شیر آبی که بعد از قطعی با فشار بیرون می آید بیرون ریخت و روی شال آبی رنگش لکه انداختند.

همان طور که با پشت دستش اشک را پاک می کرد گفت :شنیدم اگه بچه دار بشم و از خون بند ناف بچه ام استفاده کنم شاید بشه کاری کرد. خودمم در همین حد می دونم.ولی من باید حامله بشم .

دکتر هنوز دنبال کشف بیشتری بود و سکوت کشداری برقرار شد. می دانست منیر از ترحم و دلسوزی های نمایشی هم خوشش نمی آید.

 

منیر با گریه کمی آرامتر شده بود و فقط به حامله شدن فکر می کرد. یاد اولین بار که سر میثم حامله بود افتاد .۱۵ سال پیش بود شکم بر آمده اش را از همه پنهان می کرد و خجالت می کشید . این بار هم در آن سن به دنبال راهی بود برای پنهان نگه داشتن شکم! همان طور که سالها کل زندگی اش را از همه پنهان کرد.

 

به راضی کردن احمد و آشتی با او فکر می کرد . آیا می توانست او را ببخشد که با زدن برچسب  سرد مزاجی سالهاست با او کاری ندارد و جفت تنش را همیشه بیرون از خانه پیدا می کند ،  ولی مثل همیشه میثم تنها بهانه زندگی اش بود.

 

‌‌‌پایان 

          شهروز براري صیقلانی 

تیرماه1394

↑↑↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↑|↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑

↓↓↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↓|↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓

 

 L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥

 


   آموزش  نویسندگی  رمان مجازی    رایگان       مدرس       شهروز  براری  صیقلانی              اپیزود  اول  ←  چکیده ی جلسه ٔ   پرسش  و پاسخ   و  مبحث جریان سیال و ازاد ذهن  

      ♥ اپیزود   دوم    ← چگونه  رمان بنویسیم?         



12:07:34     آغاز جلسه  .    مدرس    شین  براری        سالن  امفی   آمفی  تئاتر  هنرستان   شهید  چمران  


جریان سیال ذهن  ♦♦ جریان سیال ذهن به ارائه جنبه های روانی اشخاص داستان می پردازد و به کل حوزه آگاهی و واکنش عاطفی روانی فرد گفته می شود که از سطح پیش گفتار آغاز شده و به بالاترین سطح که سطح کاملاً مجزای تفکر منطقی است، می انجامد. داستان السفینه» از جبرا ابراهیم جبرا از جمله داستانهای معاصر عربی است که به این شیوه نوشته شده است. نویسنده با ارائه آمیزه ای از دیدگاه دانای کل و تک گویی درونی، اندیشه ها و خاطرات و واکنش های عاطفی روانی دو راوی اصلی داستان را در برابر رخدادهای زندگی شان روایت می کند.
همواره در آثار ادبی، توصیف و روایت به شکلی غیرقابل تمایز در هم تنیده اند. همسو با پژوهش های روایت شناسانه در دهه های اخیر، نظریه های متعددی نیز به ارائه ی الگوهایی از کارکردهای مختلف توصیف در آثار متفاوت پرداخته و به هر یک از انواع ادبی، شکل خاصی از توصیف را نسبت داده اند. در این میان، توصیف در آثار رئالیستی و ناتورالیستی از جایگاه ویژه ای برخوردار و نقش آن در پرداخت رویدادها و شخصیت ها انکارناپذیر است. جستار پیش رو، با هدف تعمیم نظریه های مربوط به توصیف بر چندین داستان رئالیستی و ناتورالیستیِ معاصر فارسی، سعی دارد پس از مطالعه تاریخچه و جایگاه توصیف در رمان، نقش آن را در تعیین چارچوب مکانی-زمانی، رسالت آموزشی و به طور کلی زیبایی شناختیِ چند داستان کوتاه ایرانی تبیین نماید. گاه عنصری خنثی و توقفگاه در روند روایت نبوده بلکه از طریق شگردهای استتار آن در روایت، امکان پیشبرد داستان نیز فراهم میشود. علاوه بر تبیین رفتار و کنش شخصیت ها، توصیف در داستان-ها گاه به آماده سازیِ چارچوب مکانی-زمانیِ داستان می انجامد و گاهی نیز به شکل مجموعه ای از بینش های لغت نامه ای درمی آید و کارکردی آموزشی می یابد.
سلام دوستان مینا اوخرایی براهنی هستم هجده ساله از خرم آباد لرستان. من توی یه وبلاگ آموزشی مطلب مفیدی یافتم و با اشاره به منبع مطلب براتون بازنشر میکنم بلکه مفید واقع بشه. 
خداحافظ دوستان همزبان من .   
   مراقب بغل دستیاتون باشید
                   بازنشر           پرسش و پاسخ     از  هنرجویان  و مدرس 
موضوع ؛ آموزش نویسندگی خلاق 
عنوان ؛ جلسه پرسش و پاسخ مدرس شهروز براری صیقلانی 1394/07/03 "16:45'  
_____________________ _________________ __
 • girls-shiraz نام کاربری 1394/07/03 •پرسش :      
      _با سلام . من بارها نتایج روزهای بیشمار زحماتم رو در قالب یک رمان دستنویس نزد اساتید نویسندگی بردم ، اما اونها حتی رمانم رو کامل نخوندند و بطور تصادفی یه ورقی رو باز کردند ، عینک زدند ، از بالای عینک یه نگاه عاقل اندر صفی به من انداختند ، یه نگاه هم به جملاتی تصادفی از وسط داستان و همون لحظه نوچ نوچ تاسف خوردند و گفتند ؛ (خانم شما که اینقدر علاقه داری و از زمان و انرژی خودت براش مایه میزاری پس چرا نمیری کلاس یا کارگاه داستان نویسی ، تا اصولش رو یاد بگیری؟ این رمان نیست. ، این افتضاحه ، اماتوره ، دلنوشته ست . این از یک اثر ادبی به دوره. )
سوالم اینه که ایا استاد ، شما و هم قطاران تان در چند جمله ی تصادفی از دل قصه ی من ، آیا عکس سی تی اسکن مغز میبینید که مثل دکترها چنین عکس العملی نشان میدهید؟ البته آقای شهروز براری صیقلانی بطور نوعی گفتم شما!، وگرنه به هیچ وجه چنین رفتاری را از شما شاهد نبوده ام. "16:54' 
______________________________________
}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{
   شهروز براری صیقلانی» 1394/07/03 *پاسخگوی کارگاه اموزش نویسندگی خلاق سطح مبتدی /،
 
__با درود و احترام. خدمتتان عارضم که بنده درک میکنم حس شما را . زیرا نتیجه ی روزها و یا ماهها انرژیو تلاشتان که بی شک از نظر خودتان و یا حتی فی الواقع زیبا بوده و دارای ابعاد و زوایای پنهان و کشف نشده ای از تعبیر زیبایی در هنرهای نوشتاری را در پستوی خود نهان داشته ، در لحظه ای کوتاه به امتداد چند جمله ی تصادفی از صفحه ای نامعلوم ، محکوم به شکست و بنحوی بی ارزش شمرده میشود. براستی که اگر هر شخصی در چنین جایگاهی قرار گیرد از بی ارزش شمرده شدن هنرش رنجور و دلشکسته خواهد شد. واما. 
من سالها در جایگاه شما بوده و احساستان را بخوبی درک میکنم ولی تا وقتی که به ان جایگاه از بینش و دانش اصولی نویسندگی نرسیده اید نمتوانید درک درستی از رفتار استاد بقول شما عینکی داشته باشید. من اعتراف میکنم که خودم نیز شخصا هرگز رمان های هنرجویان تازه وارد را بیش از دو یا سه خط نخوانده ام. بگذارید رک بگویم ، در همان دو یا سه خطی که از وسط رمان تصادفی انتخاب میکنم و میخوانم چنان با خلاء دانش و هنر و فن نویسندگی مواجه میشوم که تقریبا به شعورم بر میخورد. و واقعا قادر به ادامه ی خواندن رمان یا داستانی که مهم ترین اصل و اصول نویسندگی در ان رعایت نشده نیستم. منطق هم این را میگوید که ان اثر ممکن است هزاران نکته مثبت و بی نظیر را در خود جای داده باشد اما، مادامی که نویسنده اش از مهمترین اصول نویسندگی بیخبر و بی بهره باشد ان اثر هنوز اماده ی ارایه نخواهد بود. "16:56' 
______________________________________ __
   •Negin-shiraghaei نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ استاد سلام . استاد ممکنه بگید مهمترین اصلی که میفرمایید که نویسندگان اماتور از ان بی اطلاع هستند چیه؟ البته من بلطف دو دوره کارگاه داستان نویسی که در خدمت خانم ناهید طباطبایی و جنابعالی بودم از صحت فرمایش شما به خوبی آگاهم ، اینو برای دوستان تازه وارد پرسیدم تا بلکه منظورتون رو طور دیگه ای اگاه بشند . نگین شیرآقایی از کرج_ "16:58' 
________________________________________
*پاسخ 
ممنون از دقت نظرتون. بطور مثال الان یک متن فی البداعه مینویسم و اون متن رو نمونه ای از یک متن خام و آماتور فرض میکنیم ، سپس بنده یک یا دو جمله ی تصادفی از اون رو براتون انتخاب میکنم ، سپس به دوستان نشون میدم که روش کار معیار سنجی یک اثر ادبی اماتور چطوره و چرا اونقدر سریع مچ دوستان در اماتور بودن نوشته شون باز میشه. "16:59' 
__________________________________________ 
•sudabe-taghavian نام کاربر 1394/07/03
_ پس لطفا یه متن معمولی و کمی طولانی تر از ده جمله باشه. یعنی هرچی بیشتر بهتر . خب اگر ممکنه راجع به یک پسری زیبا و پررو و کمی گستاخ بنویسید که خواننده نتونه تشخیص بده قضیه چیه و وقتی به پایان متن رسید بفهمه که کل ماجرا چی بوده چون رمان من اینجوری هستش . اصلا اگر ممکنه بزارید من یه متن از رمانم رو که قبل از حضور در کلاس اموزش فن نویسندگی نوشتم رو پست کنم، تا واقعا ثابت کنم ک هیچ ایرادی نداره. مرسی "17:00' 
________________ _________________________
• Admin_nomber-One نام کاربر1394/07/03
    •پرسش_
        واااااااااای. همیشه شماها توی عالم هپروتید. خانم تقویان مگه اومدی ساندویچی که سفارش میدی واسه من کاهو نداشته باشه ، کرفس هم کم باشه، فلفل اگه سیاهه نمیخای ولی فلفل قرمز رو اگه کم باشه ایراد نداره، بندری اگه فلفل دلمه ای سبز داخلش باشه نمیخوری ، اگر گارسون کچل باشه بهتره ، چون ک موی سرش توی ساندویچ در نمیاد. خجالت نکش، کفشاتو بکن ، بیا داخل !. نوشابه چی میل داری عزیییییییزم؟ یع وقت تعارف نکنیاااا!
"17:01' 
_________ __________ ____________ ________
•sare-babayiZade. نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ 
       ععععع. خانم تقویان بحث پرسش پاسخ بود مثلناااا. استاد گفت متن فلبداعه ، شما اصل مطلب و نکته ی اموزشی رو ول کردی. داری سفارش متن میدی به استاااد؟
. واقعا نوبره والااااا. "17:02' 
_______ ____________ _____________________
*پاسخ
__هنرجویان محترم و دوستان گرامی و کاربران متفرقه ، بنده ترجیح میدم تا سرکار خانم تقویان یک پاراگراف از بهترین و ناب ترین و قوی ترین قسمت رمان دستنویس خودشون رو برای ما به به عنوان نمونه ای فرض مثال ارائه بدهند تا بروی همان پاراگراف بنده دلیل تشخیص سریع یک اهل فن در اماتور بودن یک نوشته را خدمتتان عرض کنم. پیشاپیش به شما تضمین میکنم در اولین جمله ی متن ارسالی از یک نویسنده ای که هرگز در پی یادگیری اصول نویسندگی نبوده ،بشه مهم ترین اصل نویسندگی رو پیدا کرد که رعایت نشده. و مهم ترین اصل نویسندگی خلاق _{ نگو_نشان بده}. "17:05' 
____________ ________________________ _____
 •sudabeh-taghavian نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ سودابه تقویان ، این پاراگراف رو براتون انتخاب کردم دوستان ، تا بعنوان مثال استاد توضیح بده برامون . / 
           _پاراگراف : »         
. _ هوا امروز بد بود . پسرک قد بلند ،چهارشونه ، سفید روشنه ، موههای بلندتر از بلند ، چشم های عسلی و نگاه گیراهش رو از چشم در چشمی با دیگران میرباید ، و خط شکستگی کوچکی بطور زیبایی کنج خط تقارن لبهایش را قرینه کرده، واضح است که وسواس خاصی در پنهان نمودن خال بزرگ و قلبی شکل روی گونه اش دارد و دايم زولف موی خرمایی رنگش را بروی چهره اش و و چشم چپش می اندازد تا خال زیبایش را از چشمان دیگران پنهان کند ، البته در تشبیه شکل هندسی خال زیر چشم چپش کمی اغراق است اگر به شکل قلب پنداشته شود ، زیرا قلب وارونه ، بیشتر به عدد پنج میماند تا اینکه بخواهد به قلب بماند. 
او انتهای اتاقکی سرو ته بسته و تاریک نشسته ، دو سوی اتاق پر از تخت خوابهای دو طبقه و فی است . پسرک مملوء از حس زندگی و سرخوشی ست ،باریکه ی نوری از پنجره ی کوچک اتاقک به چهره ی او میتابد ، او سرشار از حس طراوت و عاشقی ست . البته به شکل شکیل و با دیسیپلین . او 
از روبرو شدن با نگاه دیگران تفره میرفت
، اما به نوعی خاص و بی مانند نماد فوران اعتماد به نفس بود   
او بی اعتنا به شرایطش و موقعیت مکانیش و افراد غریبه ای که درون اتاق حضور داشتند میزند زیر آواز و بعد از کمی چهچهه ترانه ی قدیمیه رشتی را میخ.اند ،
الحق که صداق خوشی هم دارد   
او ترانه ای از فرامرز دعایی در پنجاه سال پیش را میخواند 
متن ترانه گیلکی ؛ 
  اَمی کوچه دوختران می سایه رِه غش کُنیدید . خوشانه می واسی به آبو آتیش زنیدید 
پس بزار ایپچی تره بگم که من
می پر و ماره جیگر گوشه ی ما 
ناز بیداشته ام ، ایدانه پسرم 
اگر نازو ناز بازی ببه !?.
، بیشتر از تو ناز دارم 
صدای لولای زنگ زده ی درب فی بازداشتگاه باز میشود و او را فرا میخوانند و میگویند ؛ هی. دختر بیا این چادر رو سر کن . برو توی بازداشتگاه ن . کی بهت گفت بیای استادیوم ها؟. "17:09' 
________________ _ ______ _________________
پاسخ* 
         1_این مطلب که خودش داستان کوتاهه ، پس پارگراف از رمان ، منظورتان این بود؟ 
2_ الوعده وفا. دوستان در جمله اول و در حرف [ب] درون بسم الله با مشکل مواجه ایم ؛ یعنی در همان جمله اول . 
یعنی چه که مینویسید؛ [ امروز هوا بد بود. ]
       اولا که من به جرات میتونم قول بدهم که به تعداد کلمات این متن، میتونم عیب و نقص فنی تکنیکی ، دستوری ، پیرنگ ، درون مایه ، و درونش پیدا کنم . اگر هم بخوام سختگیرانه تر نگاه کنم که شاید به تعداد نقطه هاش میشه ایراد پیدا کرد ازش . 
_اما در لپ کلام با خوندن هر کدام از جملاتش ، به یک ایراد و مشترک در اصول نویسندگی بر میخورم .
در جمله اول »» اصل اول نویسندگی »»-» نگو . نشان بده. 
یعنی نباید بگی که هوا بد بود.
باید نشون بدی که هوا بده. "17:10'  
_________________________ ______________ _
•M-HAMILTON نام کاربری 1394/07/03
CHE JORI OSTAD? • پرسش : 
"17:12' 
_______ ______ ______ _______________ _____
•Admin-121 نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ 
وااای که شما هیچی رو رعایت نمیکنید .
دوستان رفع اشکال فن نویسندگی خلاق # بعد با حروف انگلیسی بشکل فینگلیش تایپ میکنیدددددد؟ "17:' 
________________ _______________________ _
• shdi70-ghadiri نام کاربری 1394/07/03
      •پرسش:       
خب ببخشیییید . چطوری پس استاد؟ "17:21'
____________ ___________ _________ _______
     پاسخ* 
       _ نباید بگید بلکه باید نشان بدهید که هوا بد است. 
مثلا :» (ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود، عاقبت بارید) و تصویر شهر در نگاه آشناترین غریبه ی شهر، خیس و مجهول نشست. "17:24'
_________________ ____________ _________
•fatemeh-68I. نام کاربری 1394/07/03
      •پرسش_ یعنی نباید مطلبی رو مستقیما ارائه بدیم بلکه باید اون موضوع رو به طریق مختلف توصیف کنیم تا مخاطب و خواننده خودش به این نتیجه برسه که هوا بد بوده ؟ پس من تمام عمرم از مهم ترین اصل کلی نویسندگی بی خبر بودم که چون همه چیز رو مستقیما میگفتم هرگز به ذهنم نرسیده بودش "17:29' 
__________________ ________ ___________ _
•donya-deldari نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_   
چه جالب . پس منم تمام نوشته هام تا الان غلطن . باید دوباره بنویسمشون و نگم بلکه نشون بدم. خب این تازه اصل اول نویسندگی خلاق بود و سبب شد همه نوشته هام غیر حرفه ای محسوب بشن. ،وای بحالم اگه بقیه اصول رو هم در نظر بگیریم. خخخخ. "17:35'
__________________________________________ 
•sudabe-taghavian نام کاربری 1394/07/03
     • پرسش _ راست میگید استاد الان خودم ک متنم رو خوندم داخلش صد تا ایراد اساسی و مبتدیانه پیدا کردم . "17:39' 
_______________________________________ __
  جلسه یکساعته ی اول 1394/07/03 _ "17:40' 
 یکساعت اول _ اصول کلی نویسندگی خلاق »» { نگو ، نشان بده}  
پاسخگو سوالات : جناب آقای شهروز براری صیقلانی . 
(با سپاس فراوان از جناب آقای شاهین کلانتری ، بواسطه ی ارائه ی محتوای آموزشی جامع فن نویسندگی ) شین براری
_____________________________________
}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{
پیرنگ چیست 
  نوشتن در خلاء پیرنگ ، سبب تشابهاتی بین اون نوشته با یک متن دلنویس یا بلکه دلنوشته خواهد شد. از حرفم به هیچ عنوان تعبیر غلطی نکنید که هر متن بدون پیرنگ ، حتما دلنوشته ست. نه چنین منظوری ندارم چون در سطوح نویسندگی بالاتر در میابید که گاهی آثار موفقی نیز از سوی دیگر بام پیرنگ افتاده اند ، یعنی نویسندگانشان آنقدر به سطح بالایی رسیده اند که اقدام به ساختار شکنی درستی زده و یک متن منحصر بفرد را با بکارگیری از ابزارهای صحیح مانند زمان و مکان و فضا در روایت ، فرم روایی صحیح و غیره یک اثر موفق خلق کرده اند. اما مادامی که شما دوستان در سطح مبتدی هستید و نوشته هایتان با پیرنگ آشنا نیست. باید بدانید که نوشته هایتان بی پیرنگ هنوز از دیدگاه اهل فن ، رمان و داستان نیستند . زیرا یک نویسنده ی حرفه ای مم به پیروی و آشنایی و تجربه ی پیرنگ نویسی میباشد. 
دوستان من را خارج از این محیط آمفی تئاتر بزرگ و شیک (منظور به مجتمع خاتم الانبیا بوده) در پشت ویترین کتابفروشی های سراسر کشور با نام شین براری میشناسند ، و این موفقیت نسبی خودم را بواسطه هفت اثر منتشر شده ام کسب کرده ام و هر کدام از اثار را مدیون پیروی از پیرنگ های پیشرفته و نو آوری شده ام هستم ، و شما باید با شکل استاندارد پیرنگ آشنا باشید و از ان پیروی کنید . 
(هرجلسه تاکید کرده ام که خودم را در دایره ی نویسندگان فارسی نویس نمیشمارم زیرا بقول فرمایش استاد فیاض پور ماچیانی من واقع بین ترین فرد راه یافته در جامعه اهل قلمم و به روشنی میدانم که فاصله ی چشمگیری با یک فرد اهل تخصص و نویسنده ی حقیقی مانند سرکار خانم زویا پیرزاد ، مرتضی مودب پور ، دولت آبادی ، هادی صداقت یعنی همون صادق هدایت روی جلد و امثالهم . دارم . پس از سخننام تعبیر غلط نشود . ) 
  و اما پیرنگ  
پی‌رنگ توالی علت و معلول در یک داستانه. پِی‌ْرنگ ساختار، چارچوب و نظم و ترتیب منطقی حوادث در یک اثر ادبی یا هنری مانند داستان، نمایشنامه و شعر ه . ممکنه علاوه‌بر پی‌رنگ اصلی، یک یا چند پی‌رنگ فرعی نیز وجود داشته باشه.
و برسیم به بیوگرافی ورود واژه ی پیرنگ به زبان فارسی : 
واژهٔ پی‌رنگ توسط جمال میرصادقی برای این معنی از هنر نقّاشی وام گرفته شده‌است؛ همانند طرحی که نقّاشان بر روی کاغذ می‌کشند و بعد آن را کامل می‌کنند یا پی ساختمان که معماران می‌ریزند و از روی آن ساختمان بنا می‌کنند. واژهٔ پی‌رنگ» در داستان به معنای روایت حوادث داستان با تأکید بر رابطهٔ علیّت هستش.
توجه به این نکته که طرح و خلاصه داستان با هم فرق داره، ضروریه .
در خلاصه داستان هدف نقل موجز و اجمالیِ داستانه . در حالی که طرح، روایت نقشه (اسکلت) داستان با تأکید بر سببیت (Causality) داستان شکل گسترده میگیره. 
طرحی است که نویسنده پیش از آفرینش داستان آن را ذهنی یا مکتوب طراحی کرده‌است. نسبت طرح و داستان در ادبیات (داستانی) با مفهوم طرح اولیه و نقاشی کامل شده در هنر نقاشی کم شباهت نیست.
منتقدین اغلب طرح را نقل وقایع داستان بر اساس سببیت تعریف می‌کنند. طرح را نقشه داستان نیز تعریف کرده‌اند. ادوارد مورگان فورستر مثال می‌زند که سلطان درگذشت و سپس ملکه مرد» داستان است زیرا فقط ترتیب منطقی حوادث بر حَسَبِ توالی زمانی رعایت شده‌است. اما سلطان درگذشت و پس از چندی ملکه از اندوه بسیار درگذشت» پی‌رنگ است زیرا در این بیان، بر علیّت و چرایی مرگ ملکه نیز تأکید شده‌است.
آنچه مولانا در حکایت شاه و کنیز می‌گوید:
گفت معشوقم تو بودستی نه آن لیک کار از کار خیزد در جهان
ناظر به همین رابطهٔ علت و معلولی است.
تعریف پی‌رنگ در اصل، از فن شاعری ارسطو مایه می‌گیرد. ارسطو، پی‌رنگ را متشکل از سه بخش می‌داند: آغاز که حتماً نباید در پی حادثهٔ دیگری آمده باشد، میان که هم در پی حوادثی آمده و هم با حوادث دیگری دنبال می‌شود، و پایان که پیامد طبیعی و منطقی حوادث پیشین است.
از نظر ارسطو، پی‌رنگ ایدئال از چنان همبستگی و استحکامی برخوردار است که اگر حادثه‌ای از آن حذف یا جا‍به‌جا شود، وحدت آن به کلّی درهم می‌ریزد.
پی‌رنگ با عناصری چون شخصیت» و کشمکش» پیوستگی و رابطهٔ نزدیکی دارد و ممکن است به واژگونی و کشف منتهی شود
ادوارد مورگان فورستر تعریف ساده اما بسیار مفیدی از طرح (پی‌رنگ) به دست می‌دهد: داستان، روایت رویدادهایی است که در توالی زمانی منظم شده باشد. طرح نیز روایت رویدادهاست که در آن بر تصادف تأکید شده باشد. طبق تعریف فورستر بین داستان و پی‌رنگ تفاوت است از این سخن درمی‌یابیم که داستان نقل رشته‌ای از حوادث است که تنها بر طبق توالی زمانی، نظم و ترتیب یافته‌است در حالی‌که پی‌رنگ نقل حوادث با تکیه بر موجبیّت و روابط علی و معلولی‌است. تعبیر پی‌رنگ را به جای طرح (Plot)، در ایران برای اولین بار محمدرضا شفیعی کدکنی پیشنهاد کرد و جمال 
میرصادقی آن را به کار برد. پی‌رنگ در واقع همان بیرنگ است. بی‌رنگ طرحی است که نقاشان به روی کاغذ می‌کشند و بعد آن را کامل می‌کنند یا طرح ساختمانی که معماران می‌ریزند و از روی آن ساختمان را بنا می‌کنند
شخصیت به موجودی خیالی در یک اثر هنری (رمان، فیلم، نمایش و.) گفته می‌شود که زائیدهٔ ذهن هنرمنده


    د     دا       دت          کتاب شهروز براری صیقلانی   

  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  

زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی ! درست میگم ؟ 

ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 

زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 

ادوین که در عالم کودکی هایش از دنیای پلید بزرگترها بیخبر است هوش و حواسش جای دیگری ست و بروی نوک انگشتان پنجه ی پاه ایستاده و گردنش را کش آورده تا بلکه بتواند ته باغ را ببیند و نگاهی به طوطی محبوبش انداخته باشد، آو نقشه ای زیرکانه میكشد. و توپ فوتبالش را به داخل حیاط شوت میكند تا به بهانه اش برود و به طوطی كاسکو سری بزند .

‌ سپس بی مقدمه لحظه ی خروجش از درب چوبی حیاط تصمیمی میگیرد و کما فی سابق از سر شیطنت متلکی به مادام بگوید و سپس فلنگ را ببندد ، او میگوید

مادام ، گواهینامه نداری ، بعد رفتی پشت عینک نشستی؟ پشت کن ،خم شو ، میخوام شماره پلاکت رو بردارم 

و خودش هار هارررر میخندد 

سپس از سر بازیگوشی و شیطنت تصمیم به گفتن جمله ای بی ربط و بی مقدمه به مادام میگیرد و با کمی مکث چشمش به جاروی بلند با دسته ی چوبی کنج دیوار حیاط می افتد و نیم نگاهی هم به خال روی بینی مادام میکند سپس میپرسد؛ 

مادام جوووون چرا جاروب معروفت رو کنج حیاط پارک کردی؟ مگه بنزین نداره؟ ، شما که جوان تر بودی ، از این کفشهای نوک دراز هم میپوشیدی؟    

 مادام که با شوخی های زیرکانه ی پسرک خوب آشناست ، بین دو راهی شک و تردید مانده ، نمیداند که لحن جدی پسرک اتیش پاره را باور کند و جدی پاسخش را بدهد و یا که بنا بر تجربه ی همیشگی ، پیشاپیش او را به فحش بگیرد و او فلنگ را ببندد ، در نهایت میگوید؛ 

ای پسرک بیشرف ، ناقلا ، بر اون ذات خرابت لعنت ، از اون لبخند موزیانه ات پیداست میخوای یه چرت و پرتی بارم کنی و فلنگو ببندی در بری 

_ نه مادام جون ، اعتراف میکنم چنین قصد پلیدی داشتم اما دیگه نمیخام بگم ک جادوگر شهر اوز هستی ، و در عوض اگه پسر خوبی باشم ، و قول بدم که همش الکی الکی توپم رو نندازم توی باغ شما ، تا به بهانه ی قوطی قاسکو(طوطی کاسکو) بیام و سرک بکشم شما میزاری هر روز بیام یکم با قوطی کاسکو بازی کنم؟  

•-- ای پدرسوخته. پس هر روز از قصد. توپت رو میندازی توی حیاط ؟ 

پسرک مجدد با شیطنت اولین جمله ی خطور کرده به ذهنش را میگوید 

  اره ، خوب کاری میکنم. بازم میندازم ، در ضمن من کوچولو تر که بودم شما رو که میدیدم همیشه خیال میکردم با این عصای چوبی و خال روی بینی و موههای فر فری و روسری قرمزی رنگت سوار جاروی دسته بلندت میشی و پرواز میکنی و میخندی توی اسمون و پرواز میکنی میری به شهر اوز.    

سپس زبانش را با شیطنت در اورد و فرار کرد. و لنگه دمپایی پرت شده به سویش ,به چارچوب درب چوبی حیاط خورد و داخل حیاط بازگشت .     

و با از سر شیطنت سریع از تیررس عصای چوبی مادام میگریزد و جیم میشود

خاله جون شما خونه تون اون درب چوبی کهنه ست که ته بن بسته؟ 

الهی بمیرم ، با منی؟ چی پرسیدی ازم؟ ببخش حواسم نبود دوباره بپرس ببینم دختر خوشگلم

پسربچه ی سفید روشن و شش ساله کمی اخم کرد و دستش را به کمر زد و با لحنی کودکانه و شیرین گفت؛ 

_ خاله جون واقعا بنظرت الان من دخترم؟ مگه هرکی خوشل موشل (خوشگل) باشه ، باید حتما دخمل (دختر) باشه؟ عمه زری میگه من بعدا حتما سبیل و ریش در میارم ، فکرشو کن ،خخخ خنده ام میگیره 

مریم مینشیند تا هم قدش شود و دستان ظریف و پژمرده اش را که از فرط کلفتی و شستشوی رخت و لباس ،ظروف ، فرش و تماس وسواسگونه با آب چروکیده شده را بروی شانه های کوچک پسرک میگذارد و غرق در عالم رویا ، به چشمان پسرک خیره میشود و میگوید؛ 

• اسمت چیه خوشگلکم؟ خونه ات کجاست ؟ من تا حالا ندیدمت توی این بن بست !? پسره کی هستی؟  

پسرک که در عالم کودکانه هایش است ، سوالش را نشنیده میگیرد زیرا در این لحظه سراپای وجودش ،محو در کشف پاسخی ست برای سوالی که در ناخودآگاهش مطرح شده ، او به تفاوت ظاهری مریم نسبت به خانم های دیگر می اندیشد ، زیرا در نظرش یکجای کار میلنگد ، و مریم با تمام ظرافت های نه و عشوه های دلبرانه اش ،باز چیزی نسبت به ن دیگر کم دارد ، پسرک چشمش به گوش های مریم می افتد و میگوید؛ 

هااا فهمیدم خاله جوون. تو گوشهات رو گوشواره ننداختی و گردنبند و النگو و دستبند و انگشتر و ساعت ننداختی ، و اصلا صورتتو آنانش (آرایش) نکردی. ،واسه همین یجوری انگار ناراحن (ناراحت) و غمینی(غمگینی) 

پسرک که بی توجه و بی اعتنا نسبت به پرسش مریم است ، باردگر پرسش نخست خودش را با کمی لُکنت زبانی که دارد تکرار کرد و گفت؛ 

خاله ژونی ، ش ش شما وا ، وا ، واسه اون خونه ی آ ، آ، آخری هستی؟ ه ه ه هم هم همونی که درخت انجیل تکیه داده ب دی دی دیوارش؟ 

•; آره عزیزم من واسه همون جام .  

 مریم که هرگز ازدواج نکرده و سالهاست اسیر دست مادرخوانده ی بدطینتش است ، از سر مهر و لطافت روح زلال پسرک لبخندی دلنشین بر چهره نشانده و دلش میخواهد پسربچه را در آغوشش مادرانه بفشارد ، اما از تصور تقدیر بدی که در طالع اش رخنه کرده به یکباره افسرده و غمناک میشود و طراوت و نشاط بر چهره اش غریب میگردد ، نگاهش را از نگاه پسرک میرباید و با عبور نسیم بهاری از بینشان ، زولف بلند و سفیدش هویدا میشود و برای لحظاتی کوتاه در هوا پیچ و تابی میخورد و همراه نسیم میرقصد، مریم به نقطه ای نامعلوم در کمی انسوتر خیره مانده ، بروشنی پر واضح است که غمی جانکاه در روانش جاری گشته و برق از چشمان نافذ و درشتش پریده و روح سرد ناامیدی بر پیکرش دمیده ، ناگه پسرک سکوت را جر میدهد و میگوید؛ 

_همونی که د د د د د درب چوبی دد دد د داره هااا ، اون خ خ خو. خو خونه که پشتش کلی باغ بزرگ د د د داره رو میگمااا ، اخه من یکبار با عمه ز ز ز. ز. ز زری اومده بودیم خ خ خو خونه تون ، اما شما داشتی رخت میشستی و نمیدونم چ چ چ چرا گریه میزدی(میکردی) ف ف ف فکر کنم پیاز بود توی جیب لباسا ک چشمای خ خ خو خو خوشلت (خوشگلت) اشک میشدش همش ، من عاشق قوطی قاسقو ش ش ش شمام

مریم از تعجب نگاهش به پسرک باز میگردد و با ابرویی بالاتر از حد معمول و حیرت میپرسد؛ 

•چی؟ چی گفتی؟ نفهمیدم چی رو میگی؟. 

_ ق قو قو قوطی قاسکو دیگه ه ه! همونی که صدای پیشی رو در میاره و توی ق ق قفس هستش و ب بجای غ غ غذا فقط تخمه میخوره هااااا. اونو میگمممم 

•تخمه میخوره؟ چی تخمه میخوره؟. 

_همونی ک ک که مادام پیره م م میگه اگه بزرگ بشه حتی میتونه حرف بزنه دیگگگگه! 

•مادام پیره؟ منظورت مادرمه؟  

_ الکی ن ن نگو ، اون که م م مادرت نیس ، اگه مادرت ب ب بود که اذیتت نمیکرد الکی نگوووو. داری سرمو گول م م می می میمالی؟اره؟

• کی گفته ک مادام پیره منو اذیت میکنه؟. چرا چنین فکری میکنی؟

_همه میدونن ، خ خ خودم د د دیدم    

•منظورت از همه کیه؟

_اینارو ولش ک ک کن ، قوطی قاسقو تون رو م م می میشه بدید به من؟ اخ اخه اخه اخه خیلی دوستش د د د دا دارم ، قول میدم از قفس بیرونش نیارم ،که یهو پ پ پی پیشی بخورتش

•آهااا تازه فهمیدم ، منظورت طوطی کاسکو توی قفسه مادام هست رو داری میگی؟ 

_آره دیگه ، پ پ پ پس چی !  

•وااای الهی بمیرم براات ، تازه فهمیدم ، تو برادرزاده ی زری خیاطی ! خدا پدر مادرتو بیامرزه . اسمت چی بود؟ 

_ ا ا اد. ادوین 

•ادوین چند وقته برگشتی پیش عمه؟ آخه شنیده بودم رفته بودی دو هفته مسافرت  

ادوین که راز کوچکی را پنهان کرده و ناتوان از دروغ گفتن است بطور غریزی هول میشود و دستپاچگی به همراه لکنت زبان بسراغش میایند و او طبق معمول موقع لاپوشانی و یا مخفی کاری به آسمان نگاه میکند و چشمانش را ریز کرده و کمی اخمو و جدی میشود و کلمات را نامنظم و جویده جویده عنوان میکند ، او میگوید ؛

بله ، م م م من ن نبودم ، من ، من رفته بودم ، یعنی ،نرفته بودم ، منو به زور برده بودن ، منو یه جایی ک که‍ که که ، تخت چند طبقه ای زیاد د د دا داشت ، بعد صف ، من ، نوبتی ظ ظ ظر ظرف غذامون استیل ، س س سا سالن غذاخوری ، بعد پسرای دیگه هم بودن. ،من بهم حرفای بد زز زدن، بعد من ولی ، گریه نکردم ، اما ک ک کتک خوردم ، ک ک ک کم نه! زیاد . خیلی طولانی گذشت ، نمیدونم یعنی بلد نیستم بشمرم ، اما دوبار ج ج ج جم جمعه شد ، چون جمعه ها نهار برنج میدادن فقط و ولی مال منو یه پسره سیاهه چاقالو بود که مسخره ام میکرد همش ، اون برنج م م من منو میخورد ، و من من ف ف ف فقط میترسیدم ، من که نبودم چون برده بودنم پ پ پرورشگاهه . نه!نه! اشتباهی گفتم ، همون ک شما گفتی بهتر تره . من ، من ه ه همو همون مسافرت ش ش شبا شبانه روزی پسرانه نگه داشته ب ب بو بودنم  

مریم که از حرفهای پسربچه ی معصوم حسابی احساساتی شده و اشک درون چشمانش حدقه زده چشم در چشم او مانده و فقط میداند که اگر پلک چشمانش باز و بسته شود ،اولین اشک از ان سرازیر میشود و در همین حین بود که . 

صدایی از انتهای کوچه پرخاشگرانه و غضب آلود تمام حریم کوچه را هاشور زد و در گوشهای پسرک میپیچد ، صدایی آشنا ، و خشن که میگفت ؛ 

∆ْ; مریم خدا ذلیلت کنه دختررر توکه هنوز توی کوچه لش داری ، الان نانوایی میبنده هااا ، خدا بگم ذلیلت کنه ،الهی سیاه بخت بشی که منه پیرزن رو دق میدی با سربه هوا بودنات .

پسرک با ترس به پشتش نگاه میکند و از انجاکه میداند مادام گوشهایش سنگین است با صدایی بلندتر از حد معمول میگوید؛ 

س س سلام م م م مادام جون 

سپس بسمت مریم بازمیگردد اما متعجب از جای خالیش ، زیر لب میگوید؛  

چ چ چی زود فرار زدش از ترس م م مادام پیره 

مادام که چشمانش خوب سوء نمیکند ، و بروی ویلچر نشسته پسرک را فرا میخواند و از انجایی که پسرک در غروب یکروز بهاری شلوارک کوتاهی از جنس لی به تن دارد ،او را شرتی صدا میزند و میگوید؛ 

∆ آهاای ی ، بیاا اینجا ببینم .   

سپس زیر لبی چند فحش نیز به رسم عادت حواله میکند و میگوید ؛ 

∆ پسرک مادر مُرده ی ،بی پدر .   

پسرک با قدمهای لع لع کنان و سرخوش به انتهای بن بست خمیده و خاکی میرود و میگوید؛ 

س س سلام مادام ، م م م من ی نیستم که مادام جوون . م م من ادوین هستم. اون دفعه با عمه ز ز زری اومده ب ب بودیم و واسه (مادام وسط صحبتش میپرد و جملاتش را نیمه کاره میگذارد و با تلخی میپرسد)

∆; کی از پرورشگاه در اوردش تو رو؟

ادوین که خیال میکرد هیچکس از رازش خبر ندارد با حالتی شوکه و با کلماتی جویده جویده و نامفهوم گفت؛ 

من ، من ، فقط اخه ، من ، اونجا ، فقط دو هفته من ، فقط پرورشگاه مونده بودم ، چون من ،فقط عمه زری فهمید اومد سریع، زری ، منو در اورد و قرار شد با من ، نه، یعنی ،من با اون زندگی کنم م م من شما کی گفت ب به بهتون ، از کجا ، ف ف فهمیدید؟ مم من مسافرت بهتر تر بودشاا . من بخدا!.

مادام با صدایی یواش تر و با حالتی شکاکانه و لحنی تهدید آمیز گفت 

∆ داشتی به مریم چی میگفتی؟ وای بحالت اگه بفهمم راجع به اون خواستگاری ک عمه ی ات واسش پیدا کرده بود ،چیزی گفته باشی ، کاری میکنم بندازنت باز یتیم خونه 

ادوین در حالیکه دو پله از سطح حیاط و مادام بلندتر بود و زیر چارچوب و طاق هشتی اش ایستاده زول زد به مادام ، او که در حاضر جوابی و شیطنت های زیرکانه نظیر ندارد ، یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر جلوی دهانش بمانند ییسیم پلیس نگه داشت و با حالتی نمایشی و پر از ادا. اطوار های کودکانه گفت؛ 

کیش کیششش مادام پیره ، بوق بزن حرکت کن ، حرکت کن پیره زن خ خ خرفت ك ک ک كیشششش کیش. اون توالت فرنگی سفیدی که زیرش چرخ داره بزنه کنار ، شما گواهینانه (گواهینامه) نداری با چه حقی پشت عینک نشستی؟ 

کهنه، روعی ، مس، حلب، وسایل انبار ، نان خشک ، کتری کهنه ، رادیو قراضه ، مادام پیره خریداااریممممم

 

شلیک لنگه ی دمپایی از جانب مادام همانا و فلنگ رو بستن همان . حین فرار و خنده های شیطنت وار از کنار مریم گذشت ، بی آنکه متوجه ی حضورش شده باشد ، مریم به خانه رفت و درب را نبست ، و صدای قر قر های همیشگی مادام بلند شد ، گویی تمام دق دلیهایش را سر مریم بینوا تخلیه مینمود و او را با صدای خشدارش چنین میخواند و به مضحکه میگرفت؛ 

∆ ترشیده ی خاکبرسر ، خاک عالم برسرت نگبت ، نسناس ، ریخت عجوزه ات رو از جلوی چشام دور کن ، اشتهام کور میشه . فطرتت کلفتی و کنیزی هست ، پتیاره ، چرا زنده هستی اخه؟ سربزار بمیر ، نه تحصیلات عالی، نه هنری، نه دست کمالی ، نه دست پختی ، نه نجابتی، نه ظرافتی، نه پدری ، نه مادری، اخه یه ادمم مگه این حد بی پدر مادر میشه؟ دغ کردن به درک واصل شدن. و از دستت نجات پیدا کردن ، این منه درمانده و علیلم که تمام سربه هوا بازی هات رو تحمل میکنم و همش حرص و جوش میخورم اما باز تحملت میکنم . اخه نگبت با اون قیافه ی کفتار از زولف سفیدت حیا کن ، فلاکت ازت میباره ، چرا زنده هستی اخه ذلیل شده ؟ من هجده سالگیم شوهر دومم توی مسیر کربلا ناپدید که شده بود همه گفتن طوفان شن اونو کشته ، ولی من اونقدر وفادار و متعهد بودم که به پاش نشستم، تا چهل روز رخت سیاه پوشیم ، بعدش اجازه دادم که میرآقا بیاد خواستگاریم 

~مریم پوزخندی به طعنه میزند ، طبق معمول چنین لحظاتی سرپا تند تند لباسها رو تا میکند و وسواسگونه بروی هم میچیند ، مریم زیر لب گفت؛ 

چهل روز صبر کرده ،چه افتخارم میکنه ، واسش چسب زخم بخریم، همچین میگه چهل ل ل ل روز ، که انگار مثل من چهل سال تنهایی و بی شوهری سر کرده ! خنده دارش اینجاست که بعد ازدواج با میرآقا ، پدرم میگفت بعد یکماه نشده بود که شوهره قبلی زنده از کربلا برگشت زکی ی ی 

مادام؛∆ زیر لب چی پچ پچ میکنی هرزه ی ، ها؟ 

مریم خونش به جوش آمد ، دلش را به دریا زد و سکوتش را شکست ، قر قر های همیشگی مادام اینبار با سنت شکنی مریم مواجه گشت ، و مادام به غلط پنداشت که مریم از ماجرای خواستگاری که زری خیاط معرفی کرده بود را فهمیده و از همینروست که چنین گستاخ شده و حاضرجوابی میکند ، و به طعنه گفت؛ 

∆ میدونم از چی داری میسوزی ، حق داری خلاصه بعد فراغ نوغان یه خواستگار مهندس و عاشق پیشه از آسمون افتاده بود زمین، اونم که تا فهمید تو چه دختر شه و وسواسی و ناراحتی اعصاب داری هستی سریع پشیمون شد ، اما خیال نکن که اگه خودم بهت نگفتم دلیل بدی داشته، نه اتفاقا من خیرت رو میخواستم و به گمونم زری خیاط دید که مهندسه چرب و نرمه ، خودش زیر پای مهندس نشست ، و راهش زد ، حتی خبر دارم پشت سرت چیا به خواستگارت گفته

مریم سراپا شوکه و پشت به مادام ایستاده ، یک قدم مانده به مرز جنون عانی برسد ، درون مغزش زله ای هشت ریشتری در حال وقوع ست . آتش فشان افکارش در حال فوران ، چهل سال از بدو تولد تا ان لحظه ی شب هنگام بهاری به سرعت نور در خاطرش گذر کرد ، او بابت از دست رفتن خواستگار به هیچ وجه ناراحت نیست ،زیرا خودش بهتر از هرکسی میداند که هیچ میل و کششی نسبت به جنس مخالف ندارد و حتی تصور زندگی زیر یک سقف حتی برای یک شب ،نیز ناممکن است ، مریم به ناگاه با صدای بسته شدن درب چوبی حیاط ،تمام رشته افکارش پنبه میشود و سمت پنجره میرود ، یعنی خیالاتی شده ، و تصور کرده که درب حیاط بسته شده یا که ؟. اما بواسطه ی سنگینی گوشهای مادام او هیچ واکنشی بروز نداده و کماکان جلوی تلویزیون کوچک سیاه سفید نشسته و یک نفس حرفهایش را به هم میبافد ،

مریم نگاهش بوی کافور میدهد ، او چای آخر را پر رنگ تر از تمام چای های یکسال اخیر میریزد و برای مادام با نبات میبرد ، با حالتی مشکوک چای را جلوی مادام میگذارد و زیر چشمی نگاهی به مادام میدوزد 

مادام ؛ ∆ توجه کردم که یکساله خودت چای نمیخوری و فقط نبات داغ میخوری ، یا که سر سفره بارها نان خالی میخوری ، اینا همه بخاطر فطرت پایینته دختر ، به مادر خدانیامرزت رفتی ، البت سرش بره پایین تر توی گور ، من که نحسیتش رو ندیده بودم. بلکه میرآقا. میگفت این مریم. به مادرش رفته .  

مریم از سالهای گذشته تصمیمی شرورانه و غیر معمول را در سر پرورانده بود ، اما هربار انجامش را به تعویق می انداخت تا بلکه بخاطر کهولت سن طرف بمیرد و نیازی به الوده شدن دستانش به خون کسی نباشد. او حتی با شیوه ای شیطانی و عجیب مقدمات تعجیل مرگ مادام را فراهم کرده بود  

و دم های بریده شده ی مارمولک را که مملو از سم کشنده تیؤکسین میباشد را همراه چای خشك هربار در قوری دم میگذاشت و برای مادام از ان چای میریخت در فنجآن ها و برایش میبرد و از همینرو بود که خودش هرگز چای نمی نوشید . و ترجیح میداد به یک استکان اب. جوش ساده بسنده کند .   

او بیخبر از حضور ادوین در حیاط خانه ، نیمه شب در حین بحث و جدل با مادام. از کوره در میرود و با جای شمعدانی فی بر سرش میکوبد از پشت سر و مادام میمیرد. .

مریم با بیل. انتهای باغ. قبری میکند و مادام را به‍ زحمت و کشان کشان سوی قبر میبرد و انرا درون قبر می اندازد ً    

و مجدد قبرش را نیز پر میکند و لحظه ای که هوا و اسمان به سپیدی صبح نزدیک میشده. کارش تمام میشود. و ناگهان صدای كودکانه ای از پشت سر با لکنت میگوید ؛  

  الان قو ق ق قوطی ق قاسکو مال من میشه؟  

مریم شوکه و متعجب به ارامی سرش را بر میگرداند و ادوین را بی خیال و بی ریاح میبیند که نزدیک قفس طوطی کاسکو نشسته و دستانش را زیر چانه اش زده و خمیازه ای بلند میکشد گویی که تمام. ز۰مت حفر قبر و پر نمودن مجددش را. او با چشمان درشت و نگاه کنجکاو. کودکانه اش. نظاره گر بوده و حال. از خستگی. خوابش. گرفته باشد  

مریم که تمام مدت مشغول تلاش برای مخفی کردن جسد بوده حال تمام زحماتش را نقش بر اب میبیند . چون. شاهدی وجود دارد که نظاره گر از صفر تا صد ماجرا بوده  

مریم رنگ از رخصارش میپرد و چشمانش منبسط و دهانش باز میماند ‌

ادامه دارد. 

پاراگراف اخر داستان صفحه ۳۸۷ 

  بیست سال بعد. . . . 

مریم جون تازه فوت شد ، من. ادوین هستم ، مریم چند روز پیش بهم گفت که شب حادثه قصد داشته از ترس لو رفتن ، منم به قتل برسونه ، و لحظه ی اخر نتونسته بوده. ؤ تصمیم به یدن من و فرار از شهر. اردکان به. چابهار. کرده بود و. منم این بیست سال رو با مریم بزرگ شدم و زندگی کردم ، لوکنت دیگه ندارم . شب حادثه. مریم بهم به دروغ گفت که اگه برگردم خونه منو میبرند پرپرشگاه یعنی پرورشگاه   

و منم حاضر شدم شبانه باهاش و به عشق این طوطی کاسکو. از اردکان فرار کنم . 

مادام پیره روحت شاد ، هرسال. روز به قتل رسئدنت قاتلت از عذاب وجدان هزار بار. میمرد و زنده میشد. . کاش بودی و باز دمپایی پرت میکردی برام.   

عمه زری هیچ خبری ازت ندارم ببخش. ببخش فقط به‍ خاطر طوطی بود که. شب رفته بودم توی حیاط همسایه. واین همه. پیچیده شدم به تقدیری عجیب.  

مریم عاشقانه برام مادری کرد 

الان هم ایستگاه قطار. منم و یه قفس خالی .   

و بلیط یکطرفه

نویسنده. شهروز براری صیقلانی 

فی البداعه 

                      


  

 دانلود رایگان فیلم مطرب  سریال دل    شهروز براری صیقلانی نسخه مجازی  کتاب رمان مجازی اثر شهروز براری صیقلانی   سکته عشقی  

  ♣♣     شهریار بروی کاغذ پاره ای مینویسد ؛ _غرور مردهای شهر شده بازیچه دنیا _همه انگار خوابیدند در این شهر پر از رویا_ همه از "پول" میگویند کسی از عشق شاکی نیست_ چه حالی داره اون روزی که میگردی پی روزی _ولی در آخر شب باز ته جیب هاتو میدوزی _برای مرد های شهر من شرف یعنی یه لقمه نون _ برای این هدف هم هست ،همه افتادن از دینو ایمون _همه افتادن از عرشو به زیر فقر میمیرند _به بزرگ پای آن بالانشینان جای میگیرند       

چند روز بعد

 

.


  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  

زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی ! درست میگم ؟ 

ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 

زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 

ادوین که در عالم کودکی هایش از دنیای پلید بزرگترها بیخبر است هوش و حواسش جای دیگری ست و بروی نوک انگشتان پنجه ی پاه ایستاده و گردنش را کش آورده تا بلکه بتواند ته باغ را ببیند و نگاهی به طوطی محبوبش انداخته باشد، آو نقشه ای زیرکانه میكشد. و توپ فوتبالش را به داخل حیاط شوت میكند تا به بهانه اش برود و به طوطی كاسکو سری بزند .

‌ سپس بی مقدمه لحظه ی خروجش از درب چوبی حیاط تصمیمی میگیرد و کما فی سابق از سر شیطنت متلکی به مادام بگوید و سپس فلنگ را ببندد ، او میگوید

مادام ، گواهینامه نداری ، بعد رفتی پشت عینک نشستی؟ پشت کن ،خم شو ، میخوام شماره پلاکت رو بردارم 

و خودش هار هارررر میخندد 

سپس از سر بازیگوشی و شیطنت تصمیم به گفتن جمله ای بی ربط و بی مقدمه به مادام میگیرد و با کمی مکث چشمش به جاروی بلند با دسته ی چوبی کنج دیوار حیاط می افتد و نیم نگاهی هم به خال روی بینی مادام میکند سپس میپرسد؛ 

مادام جوووون چرا جاروب معروفت رو کنج حیاط پارک کردی؟ مگه بنزین نداره؟ ، شما که جوان تر بودی ، از این کفشهای نوک دراز هم میپوشیدی؟    

 مادام که با شوخی های زیرکانه ی پسرک خوب آشناست ، بین دو راهی شک و تردید مانده ، نمیداند که لحن جدی پسرک اتیش پاره را باور کند و جدی پاسخش را بدهد و یا که بنا بر تجربه ی همیشگی ، پیشاپیش او را به فحش بگیرد و او فلنگ را ببندد ، در نهایت میگوید؛ 

ای پسرک بیشرف ، ناقلا ، بر اون ذات خرابت لعنت ، از اون لبخند موزیانه ات پیداست میخوای یه چرت و پرتی بارم کنی و فلنگو ببندی در بری 

_ نه مادام جون ، اعتراف میکنم چنین قصد پلیدی داشتم اما دیگه نمیخام بگم ک جادوگر شهر اوز هستی ، و در عوض اگه پسر خوبی باشم ، و قول بدم که همش الکی الکی توپم رو نندازم توی باغ شما ، تا به بهانه ی قوطی قاسکو(طوطی کاسکو) بیام و سرک بکشم شما میزاری هر روز بیام یکم با قوطی کاسکو بازی کنم؟  

•-- ای پدرسوخته. پس هر روز از قصد. توپت رو میندازی توی حیاط ؟ 

پسرک مجدد با شیطنت اولین جمله ی خطور کرده به ذهنش را میگوید 

  اره ، خوب کاری میکنم. بازم میندازم ، در ضمن من کوچولو تر که بودم شما رو که میدیدم همیشه خیال میکردم با این عصای چوبی و خال روی بینی و موههای فر فری و روسری قرمزی رنگت سوار جاروی دسته بلندت میشی و پرواز میکنی و میخندی توی اسمون و پرواز میکنی میری به شهر اوز.    

سپس زبانش را با شیطنت در اورد و فرار کرد. و لنگه دمپایی پرت شده به سویش ,به چارچوب درب چوبی حیاط خورد و داخل حیاط بازگشت .     

و با از سر شیطنت سریع از تیررس عصای چوبی مادام میگریزد و جیم میشود

خاله جون شما خونه تون اون درب چوبی کهنه ست که ته بن بسته؟ 

الهی بمیرم ، با منی؟ چی پرسیدی ازم؟ ببخش حواسم نبود دوباره بپرس ببینم دختر خوشگلم

پسربچه ی سفید روشن و شش ساله کمی اخم کرد و دستش را به کمر زد و با لحنی کودکانه و شیرین گفت؛ 

_ خاله جون واقعا بنظرت الان من دخترم؟ مگه هرکی خوشل موشل (خوشگل) باشه ، باید حتما دخمل (دختر) باشه؟ عمه زری میگه من بعدا حتما سبیل و ریش در میارم ، فکرشو کن ،خخخ خنده ام میگیره 

مریم مینشیند تا هم قدش شود و دستان ظریف و پژمرده اش را که از فرط کلفتی و شستشوی رخت و لباس ،ظروف ، فرش و تماس وسواسگونه با آب چروکیده شده را بروی شانه های کوچک پسرک میگذارد و غرق در عالم رویا ، به چشمان پسرک خیره میشود و میگوید؛ 

• اسمت چیه خوشگلکم؟ خونه ات کجاست ؟ من تا حالا ندیدمت توی این بن بست !? پسره کی هستی؟  

پسرک که در عالم کودکانه هایش است ، سوالش را نشنیده میگیرد زیرا در این لحظه سراپای وجودش ،محو در کشف پاسخی ست برای سوالی که در ناخودآگاهش مطرح شده ، او به تفاوت ظاهری مریم نسبت به خانم های دیگر می اندیشد ، زیرا در نظرش یکجای کار میلنگد ، و مریم با تمام ظرافت های نه و عشوه های دلبرانه اش ،باز چیزی نسبت به ن دیگر کم دارد ، پسرک چشمش به گوش های مریم می افتد و میگوید؛ 

هااا فهمیدم خاله جوون. تو گوشهات رو گوشواره ننداختی و گردنبند و النگو و دستبند و انگشتر و ساعت ننداختی ، و اصلا صورتتو آنانش (آرایش) نکردی. ،واسه همین یجوری انگار ناراحن (ناراحت) و غمینی(غمگینی) 

پسرک که بی توجه و بی اعتنا نسبت به پرسش مریم است ، باردگر پرسش نخست خودش را با کمی لُکنت زبانی که دارد تکرار کرد و گفت؛ 

خاله ژونی ، ش ش شما وا ، وا ، واسه اون خونه ی آ ، آ، آخری هستی؟ ه ه ه هم هم همونی که درخت انجیل تکیه داده ب دی دی دیوارش؟ 

•; آره عزیزم من واسه همون جام .  

 مریم که هرگز ازدواج نکرده و سالهاست اسیر دست مادرخوانده ی بدطینتش است ، از سر مهر و لطافت روح زلال پسرک لبخندی دلنشین بر چهره نشانده و دلش میخواهد پسربچه را در آغوشش مادرانه بفشارد ، اما از تصور تقدیر بدی که در طالع اش رخنه کرده به یکباره افسرده و غمناک میشود و طراوت و نشاط بر چهره اش غریب میگردد ، نگاهش را از نگاه پسرک میرباید و با عبور نسیم بهاری از بینشان ، زولف بلند و سفیدش هویدا میشود و برای لحظاتی کوتاه در هوا پیچ و تابی میخورد و همراه نسیم میرقصد، مریم به نقطه ای نامعلوم در کمی انسوتر خیره مانده ، بروشنی پر واضح است که غمی جانکاه در روانش جاری گشته و برق از چشمان نافذ و درشتش پریده و روح سرد ناامیدی بر پیکرش دمیده ، ناگه پسرک سکوت را جر میدهد و میگوید؛ 

_همونی که د د د د د درب چوبی دد دد د داره هااا ، اون خ خ خو. خو خونه که پشتش کلی باغ بزرگ د د د داره رو میگمااا ، اخه من یکبار با عمه ز ز ز. ز. ز زری اومده بودیم خ خ خو خونه تون ، اما شما داشتی رخت میشستی و نمیدونم چ چ چ چرا گریه میزدی(میکردی) ف ف ف فکر کنم پیاز بود توی جیب لباسا ک چشمای خ خ خو خو خوشلت (خوشگلت) اشک میشدش همش ، من عاشق قوطی قاسقو ش ش ش شمام

مریم از تعجب نگاهش به پسرک باز میگردد و با ابرویی بالاتر از حد معمول و حیرت میپرسد؛ 

•چی؟ چی گفتی؟ نفهمیدم چی رو میگی؟. 

_ ق قو قو قوطی قاسکو دیگه ه ه! همونی که صدای پیشی رو در میاره و توی ق ق قفس هستش و ب بجای غ غ غذا فقط تخمه میخوره هااااا. اونو میگمممم 

•تخمه میخوره؟ چی تخمه میخوره؟. 

_همونی ک ک که مادام پیره م م میگه اگه بزرگ بشه حتی میتونه حرف بزنه دیگگگگه! 

•مادام پیره؟ منظورت مادرمه؟  

_ الکی ن ن نگو ، اون که م م مادرت نیس ، اگه مادرت ب ب بود که اذیتت نمیکرد الکی نگوووو. داری سرمو گول م م می می میمالی؟اره؟

• کی گفته ک مادام پیره منو اذیت میکنه؟. چرا چنین فکری میکنی؟

_همه میدونن ، خ خ خودم د د دیدم    

•منظورت از همه کیه؟

_اینارو ولش ک ک کن ، قوطی قاسقو تون رو م م می میشه بدید به من؟ اخ اخه اخه اخه خیلی دوستش د د د دا دارم ، قول میدم از قفس بیرونش نیارم ،که یهو پ پ پی پیشی بخورتش

•آهااا تازه فهمیدم ، منظورت طوطی کاسکو توی قفسه مادام هست رو داری میگی؟ 

_آره دیگه ، پ پ پ پس چی !  

•وااای الهی بمیرم براات ، تازه فهمیدم ، تو برادرزاده ی زری خیاطی ! خدا پدر مادرتو بیامرزه . اسمت چی بود؟ 

_ ا ا اد. ادوین 

•ادوین چند وقته برگشتی پیش عمه؟ آخه شنیده بودم رفته بودی دو هفته مسافرت  

ادوین که راز کوچکی را پنهان کرده و ناتوان از دروغ گفتن است بطور غریزی هول میشود و دستپاچگی به همراه لکنت زبان بسراغش میایند و او طبق معمول موقع لاپوشانی و یا مخفی کاری به آسمان نگاه میکند و چشمانش را ریز کرده و کمی اخمو و جدی میشود و کلمات را نامنظم و جویده جویده عنوان میکند ، او میگوید ؛

بله ، م م م من ن نبودم ، من ، من رفته بودم ، یعنی ،نرفته بودم ، منو به زور برده بودن ، منو یه جایی ک که‍ که که ، تخت چند طبقه ای زیاد د د دا داشت ، بعد صف ، من ، نوبتی ظ ظ ظر ظرف غذامون استیل ، س س سا سالن غذاخوری ، بعد پسرای دیگه هم بودن. ،من بهم حرفای بد زز زدن، بعد من ولی ، گریه نکردم ، اما ک ک کتک خوردم ، ک ک ک کم نه! زیاد . خیلی طولانی گذشت ، نمیدونم یعنی بلد نیستم بشمرم ، اما دوبار ج ج ج جم جمعه شد ، چون جمعه ها نهار برنج میدادن فقط و ولی مال منو یه پسره سیاهه چاقالو بود که مسخره ام میکرد همش ، اون برنج م م من منو میخورد ، و من من ف ف ف فقط میترسیدم ، من که نبودم چون برده بودنم پ پ پرورشگاهه . نه!نه! اشتباهی گفتم ، همون ک شما گفتی بهتر تره . من ، من ه ه همو همون مسافرت ش ش شبا شبانه روزی پسرانه نگه داشته ب ب بو بودنم  

مریم که از حرفهای پسربچه ی معصوم حسابی احساساتی شده و اشک درون چشمانش حدقه زده چشم در چشم او مانده و فقط میداند که اگر پلک چشمانش باز و بسته شود ،اولین اشک از ان سرازیر میشود و در همین حین بود که . 

صدایی از انتهای کوچه پرخاشگرانه و غضب آلود تمام حریم کوچه را هاشور زد و در گوشهای پسرک میپیچد ، صدایی آشنا ، و خشن که میگفت ؛ 

∆ْ; مریم خدا ذلیلت کنه دختررر توکه هنوز توی کوچه لش داری ، الان نانوایی میبنده هااا ، خدا بگم ذلیلت کنه ،الهی سیاه بخت بشی که منه پیرزن رو دق میدی با سربه هوا بودنات .

پسرک با ترس به پشتش نگاه میکند و از انجاکه میداند مادام گوشهایش سنگین است با صدایی بلندتر از حد معمول میگوید؛ 

س س سلام م م م مادام جون 

سپس بسمت مریم بازمیگردد اما متعجب از جای خالیش ، زیر لب میگوید؛  

چ چ چی زود فرار زدش از ترس م م مادام پیره 

مادام که چشمانش خوب سوء نمیکند ، و بروی ویلچر نشسته پسرک را فرا میخواند و از انجایی که پسرک در غروب یکروز بهاری شلوارک کوتاهی از جنس لی به تن دارد ،او را شرتی صدا میزند و میگوید؛ 

∆ آهاای ی ، بیاا اینجا ببینم .   

سپس زیر لبی چند فحش نیز به رسم عادت حواله میکند و میگوید ؛ 

∆ پسرک مادر مُرده ی ،بی پدر .   

پسرک با قدمهای لع لع کنان و سرخوش به انتهای بن بست خمیده و خاکی میرود و میگوید؛ 

س س سلام مادام ، م م م من ی نیستم که مادام جوون . م م من ادوین هستم. اون دفعه با عمه ز ز زری اومده ب ب بودیم و واسه (مادام وسط صحبتش میپرد و جملاتش را نیمه کاره میگذارد و با تلخی میپرسد)

∆; کی از پرورشگاه در اوردش تو رو؟

ادوین که خیال میکرد هیچکس از رازش خبر ندارد با حالتی شوکه و با کلماتی جویده جویده و نامفهوم گفت؛ 

من ، من ، فقط اخه ، من ، اونجا ، فقط دو هفته من ، فقط پرورشگاه مونده بودم ، چون من ،فقط عمه زری فهمید اومد سریع، زری ، منو در اورد و قرار شد با من ، نه، یعنی ،من با اون زندگی کنم م م من شما کی گفت ب به بهتون ، از کجا ، ف ف فهمیدید؟ مم من مسافرت بهتر تر بودشاا . من بخدا!.

مادام با صدایی یواش تر و با حالتی شکاکانه و لحنی تهدید آمیز گفت 

∆ داشتی به مریم چی میگفتی؟ وای بحالت اگه بفهمم راجع به اون خواستگاری ک عمه ی ات واسش پیدا کرده بود ،چیزی گفته باشی ، کاری میکنم بندازنت باز یتیم خونه 

ادوین در حالیکه دو پله از سطح حیاط و مادام بلندتر بود و زیر چارچوب و طاق هشتی اش ایستاده زول زد به مادام ، او که در حاضر جوابی و شیطنت های زیرکانه نظیر ندارد ، یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر جلوی دهانش بمانند ییسیم پلیس نگه داشت و با حالتی نمایشی و پر از ادا. اطوار های کودکانه گفت؛ 

کیش کیششش مادام پیره ، بوق بزن حرکت کن ، حرکت کن پیره زن خ خ خرفت ك ک ک كیشششش کیش. اون توالت فرنگی سفیدی که زیرش چرخ داره بزنه کنار ، شما گواهینانه (گواهینامه) نداری با چه حقی پشت عینک نشستی؟ 

کهنه، روعی ، مس، حلب، وسایل انبار ، نان خشک ، کتری کهنه ، رادیو قراضه ، مادام پیره خریداااریممممم

 

شلیک لنگه ی دمپایی از جانب مادام همانا و فلنگ رو بستن همان . حین فرار و خنده های شیطنت وار از کنار مریم گذشت ، بی آنکه متوجه ی حضورش شده باشد ، مریم به خانه رفت و درب را نبست ، و صدای قر قر های همیشگی مادام بلند شد ، گویی تمام دق دلیهایش را سر مریم بینوا تخلیه مینمود و او را با صدای خشدارش چنین میخواند و به مضحکه میگرفت؛ 

∆ ترشیده ی خاکبرسر ، خاک عالم برسرت نگبت ، نسناس ، ریخت عجوزه ات رو از جلوی چشام دور کن ، اشتهام کور میشه . فطرتت کلفتی و کنیزی هست ، پتیاره ، چرا زنده هستی اخه؟ سربزار بمیر ، نه تحصیلات عالی، نه هنری، نه دست کمالی ، نه دست پختی ، نه نجابتی، نه ظرافتی، نه پدری ، نه مادری، اخه یه ادمم مگه این حد بی پدر مادر میشه؟ دغ کردن به درک واصل شدن. و از دستت نجات پیدا کردن ، این منه درمانده و علیلم که تمام سربه هوا بازی هات رو تحمل میکنم و همش حرص و جوش میخورم اما باز تحملت میکنم . اخه نگبت با اون قیافه ی کفتار از زولف سفیدت حیا کن ، فلاکت ازت میباره ، چرا زنده هستی اخه ذلیل شده ؟ من هجده سالگیم شوهر دومم توی مسیر کربلا ناپدید که شده بود همه گفتن طوفان شن اونو کشته ، ولی من اونقدر وفادار و متعهد بودم که به پاش نشستم، تا چهل روز رخت سیاه پوشیم ، بعدش اجازه دادم که میرآقا بیاد خواستگاریم 

~مریم پوزخندی به طعنه میزند ، طبق معمول چنین لحظاتی سرپا تند تند لباسها رو تا میکند و وسواسگونه بروی هم میچیند ، مریم زیر لب گفت؛ 

چهل روز صبر کرده ،چه افتخارم میکنه ، واسش چسب زخم بخریم، همچین میگه چهل ل ل ل روز ، که انگار مثل من چهل سال تنهایی و بی شوهری سر کرده ! خنده دارش اینجاست که بعد ازدواج با میرآقا ، پدرم میگفت بعد یکماه نشده بود که شوهره قبلی زنده از کربلا برگشت زکی ی ی 

مادام؛∆ زیر لب چی پچ پچ میکنی هرزه ی ، ها؟ 

مریم خونش به جوش آمد ، دلش را به دریا زد و سکوتش را شکست ، قر قر های همیشگی مادام اینبار با سنت شکنی مریم مواجه گشت ، و مادام به غلط پنداشت که مریم از ماجرای خواستگاری که زری خیاط معرفی کرده بود را فهمیده و از همینروست که چنین گستاخ شده و حاضرجوابی میکند ، و به طعنه گفت؛ 

∆ میدونم از چی داری میسوزی ، حق داری خلاصه بعد فراغ نوغان یه خواستگار مهندس و عاشق پیشه از آسمون افتاده بود زمین، اونم که تا فهمید تو چه دختر شه و وسواسی و ناراحتی اعصاب داری هستی سریع پشیمون شد ، اما خیال نکن که اگه خودم بهت نگفتم دلیل بدی داشته، نه اتفاقا من خیرت رو میخواستم و به گمونم زری خیاط دید که مهندسه چرب و نرمه ، خودش زیر پای مهندس نشست ، و راهش زد ، حتی خبر دارم پشت سرت چیا به خواستگارت گفته

مریم سراپا شوکه و پشت به مادام ایستاده ، یک قدم مانده به مرز جنون عانی برسد ، درون مغزش زله ای هشت ریشتری در حال وقوع ست . آتش فشان افکارش در حال فوران ، چهل سال از بدو تولد تا ان لحظه ی شب هنگام بهاری به سرعت نور در خاطرش گذر کرد ، او بابت از دست رفتن خواستگار به هیچ وجه ناراحت نیست ،زیرا خودش بهتر از هرکسی میداند که هیچ میل و کششی نسبت به جنس مخالف ندارد و حتی تصور زندگی زیر یک سقف حتی برای یک شب ،نیز ناممکن است ، مریم به ناگاه با صدای بسته شدن درب چوبی حیاط ،تمام رشته افکارش پنبه میشود و سمت پنجره میرود ، یعنی خیالاتی شده ، و تصور کرده که درب حیاط بسته شده یا که ؟. اما بواسطه ی سنگینی گوشهای مادام او هیچ واکنشی بروز نداده و کماکان جلوی تلویزیون کوچک سیاه سفید نشسته و یک نفس حرفهایش را به هم میبافد ،

مریم نگاهش بوی کافور میدهد ، او چای آخر را پر رنگ تر از تمام چای های یکسال اخیر میریزد و برای مادام با نبات میبرد ، با حالتی مشکوک چای را جلوی مادام میگذارد و زیر چشمی نگاهی به مادام میدوزد 

مادام ؛ ∆ توجه کردم که یکساله خودت چای نمیخوری و فقط نبات داغ میخوری ، یا که سر سفره بارها نان خالی میخوری ، اینا همه بخاطر فطرت پایینته دختر ، به مادر خدانیامرزت رفتی ، البت سرش بره پایین تر توی گور ، من که نحسیتش رو ندیده بودم. بلکه میرآقا. میگفت این مریم. به مادرش رفته .  

مریم از سالهای گذشته تصمیمی شرورانه و غیر معمول را در سر پرورانده بود ، اما هربار انجامش را به تعویق می انداخت تا بلکه بخاطر کهولت سن طرف بمیرد و نیازی به الوده شدن دستانش به خون کسی نباشد. او حتی با شیوه ای شیطانی و عجیب مقدمات تعجیل مرگ مادام را فراهم کرده بود  

و دم های بریده شده ی مارمولک را که مملو از سم کشنده تیؤکسین میباشد را همراه چای خشك هربار در قوری دم میگذاشت و برای مادام از ان چای میری۹ت در فنجآن ها و برایش میبرد و از همینرو بود که خودش هرگز چای نمی نوشید . و ترجیح میداد به یک استکان اب. جوش ساده بسنده کند .   

او بیخبر از حضور ادوین در حیاط خانه ، نیمه شب در حین بحث و جدل با مادام. از کوره در میرود و با جای شمعدانی فی بر سرش میکوبد از پشت سر و مادام میمیرد. .

مریم با بیل. انتهای باغ. قبری میکند و مادام را به‍ زحمت و کشان کشان سوی قبر میبرد و انرا درون قبر می اندازد ً    

و مجدد قبرش را نیز پر میکند و لحظه ای که هوا و اسمان به سپیدی صبح نزدیک میشده. کارش تمام میشود. و ناگهان صدای كودکانه ای از پشت سر با لکنت میگوید ؛  

  الان قو ق ق قوطی ق قاسکو مال من میشه؟  

مریم شوکه و متعجب به ارامی سرش را بر میگرداند و ادوین را بی خیال و بی ریاح میبیند که نزدیک قفس طوطی کاسکو نشسته و تمام مدت مشغول تلاشش برای مخفی کردن جسد بوده 

  سی سال بعد. . . . 

مریم جون تازه فوت شد ، من. ادوین هستم ، مریم چند روز پیش بهم گفت که شب حادثه قصد داشته از ترس لو رفتن ، منم به قتل برسونه ، و لحظه ی اخر نتونسته بوده. ؤ تصمیم به یدن من و فرار از شهر. اردکان به. چابهار. کرده بود و. منم این سی سال رو با مریم بزرگ شدم و زندگی کردم ، لوکنت دیگه ندارم . شب حادثه. مریم بهم به دروغ گفت که اگه برگردم خونه منو میبرند پرپرشگاه یعنی پرورشگاه   

و منم حاضر شدم شبانه باهاش و به عشق این طوطی کاسکو. از اردکان فرار کنم . 

مادام پیره روحت شاد ، هرسال. روز به قتل رسئدنت قاتلت از عذاب وجدان هزار بار. میمرد و زنده میشد. . کاش بودی و باز دمپایی پرت میکردی برام.   

عمه زری هیچ خبری ازت ندارم ببخش. ببخش فقط به‍ خاطر طوطی بود که. شب رفته بودم توی حیاط همسایه. واین همه. پیچیده شدم به تقدیری عجیب.  

مریم عاشقانه برام مادری کرد 

الان هم ایستگاه قطار. منم و یه قفس خالی .   


شین براری  و هفت اثر در ژانر  فرمالیسم مکتب رمسی از نشر ققنمس   

منوچهر پرواز بعد از پنج سال تحمل حبس در زندان لاکان رشت ، به روز ازادی خود میرسد و با تمام هم بندی های خود خداحافظی میکند او نیز مانند هم سلولی ها و هم بندی هایش به اتهام و جرم قاچاق مواد مخدر به زندان افتاده بود و تمام پنج سال را با ریاضت و سختی های رایج درون زندان سپری کرده بود و برای آینده اش برنامه های جدیدی در حد ایده های بلند پروازانه داشت که سبب روشن شدن نور امید کوچکی در ظلمات و سیاهیه مطلق دلش سو سوء بزند ، 

منوچهر پرواز پنج سالش را گذراند و روز ازادیش مطلع شد که او جریمه ی نقدی هم شده بوده و باید به خزانه واریز کند اما او که پنج سال را در حبس گذرانده بوده هیچ پس اندازی نداشت ، او را بردند و پس از تحمل مدت حبس به نزد اجرای احکام شعبه ای که وی را پنج سال پیش محکوم نموده بود . و قاضی جدید شعبه از وی پرسید که آیا توان مالی اش را دارد تا جریمه ی سنگین نقدی اش را پاریز کند؟ 

منوچهر پوزخندی زد و گفت؛ من اگر پول داشتم که دست به خلاف نمیزدم حاج اقا  

من اگه پولی داشتم ، پشتی داشتم ، سرمایه و ثروتی داشتم ، اگه ارث میراثی داشتم یا کسو کاره درست درمونی داشتم که هرگز قاچاق نمیکردم تا با جونم بازی کنم بخاطر انجام ب    

 کار خلاف قانون . تمام جوانی خودمو تاوانش رو بدم . شما چه توقعی داریداا!.

قاضی ؛ پس نداری؟ خب مثل ادم بگو ندارم. چرا سرتق بازی در میاری و. بد لحن جواب میدی ، کاری نکن بلایی سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت مشکی بپوشن و زجه بزنن ، خب پس باید به میزان جریمه ات حبس بکشی ، یعنی در اصطلاح میشود ؛ جریمه ،بدل از حبس 

منوچهر را به زندان بردند و او مدت بسیاری را مجدد در حبس بسر برد و در بهار سال 66 به اخرین روز حبس خود رسید و مجدد با دوستانش و هم بندی هایش خداحافظی نمود ، وسایل درون زندانش را که اعم از فلکس چای و بالش و شلوار گشاد کردی و یک عینک شکسته بود را به فرد کارگری که طی دوران حبس در اتاقش کارهایش را انجام میداد و خودش نیز زندانی بود و دوران حبسش را میگذراند بخشید . در اصطلاح رایج درون محیط زندان ، به چنین شخصی میگویند ؛ زحمتکش . 

زحمتکش فردی ست که با هر دلیل و نیتی داوطلب انجام امور نظافت و شستشو و کارهای خدماتی یک اتاق در زندان باشد . معمولا به ازای چنین لطفی از سوی زحمتکش. ، باقیه زندانیان بنا بر قانون نانوشته ای خود را بدهکار مرام معرفت فرد زحمتکش میدانند و به او ترحم خاصی نشان میدهند . بطور کلی زحمتکش ها افراد بی ادعا و ساکت و ارام تری هستند که از حاشیه فرار میکنند و تماما بفکر انجام امور اتاق هستند از طرفی نیز با این کار خود را مشغول میکنند تا بلکه مدت گذر دوران حبس را راحت تر و کم رنج تر بگذرانند .  

زحمتکش وسایل را از منوچهر گرفت و گفت؛ اق منوچ ، من نگرانم.   

منوچهر؛ من ازاد شدم . و از این خراب شده و چهار دیواری دارم خلاص بشم ، بعد چرا تو نگرانی؟    

زحمتکش؛ اخه من دیشب خواب بدی دیدم ، خواب دیدم دست و پاهات قلف و زنجیر شده و مث فیلم های خارجی توی یه صحرای خشک و بی ابو علفی و بهت یه پوتک دادند و باید صخره ها رو خورد کنی ، و لباس سفید با خط های ابی پوشیدی و به پاهات وزنه وصل شده .   

منوچهر خندید گفت. ؛ چی میگی؟ مگه خول شدی؟ این چرت و پرت ها چیه که میگی ؟ نگران نباش حتما دیشب تب داشتی و خواب بد دیدی.    

منوچهر پرواز اسمش خوانده شد و از همگی خداحافظی کرد و از بند و کلیدور اصلی بیرون امد و به زیر هشت رفت 

. (زیر هشت؛ محوطه ی کوچکی است که ما بین سالن اصلی زندان و قسمت اداری زندان قرار دارد و برای گذر از ان نیاز به دلیل موجه و یا مجوز خاص میباشد و معمولا کسی را به انجا فرا نمیخوانند مگر برای امر مهمی ، همچون ازاد شدنش . گاه نیز برای تنبیه یک زندانی ، وی را در انجا و به میله های افقی درب جانبی زیرهشت ، دستبند میزنند تا درس عبرتی برای باقی زندانیان باشد) 

منوچهر به زیر هشت رفت و از نگهبانان و مدیر فرهنگی ، و پرسنل زندان خداحافظی نمود ، او لباس هایش را که پس از شش سال برایش تنگ شده بودند تحویل گرفت و هنگام پوشیدن پیراهنش ، نگاهش به نقطه ی نامعلومی از دیوار روبرو خیره مانده بود و غرق در افکاری مشوش از شنیده هایش گشته یود ، او به چیز هایی که زحمتکشش گفت می اندیشید و این نکته که طی سالها تجربه ی هم اتاق بودنش با زحمتکش ، وی اعتقاد شدیدی به خواب های او دارد ولی اینبار اما زحمتکشش خواب های خوبی را ندیده برای او. و او دچار احساس دوگانه ای است که متضاد یکدیگرند ، او سرگرم پوشین لباسش بود که بطور تصادفی سرآستین و زیر بغل لباسش پاره شده و صدای جر خوردنش سکوت درون افکارش را محو نمود . 

منوچهر سبیل هایش را تاب داد و در ایینه دیواری نگاهی به خودش انداخت و دستی به خط مویش کشید از اخرین نگهبان و دربان نیز خداحافظی نمود و از زندان خارج شد، و از درب کشویی بزرگ زندان لاکان وارد هوای ازاد و فضای باز شد، اکنون اسمان سقف ابی رنگ لحظاتش بود و هیچ دیواری چهار سویش را تنگ و تار نکرده بود و هیچ درب فی ای نیز راهش را سد نکرده بود . 

البته او هنوز دویست متر تا فنس جدا کننده ی پارکینگ زندان از جاده ی لاکانشهر رشت فاصله داشت . و عبور و مرور در محیط پارکینگ عمومی ازاد بود و حتی رهگذران و افراد محلی نیز گاه از یک درب پارکینگ وارد و از سوی دیگرش خارج میشدند تا میانبری زده باشند ، در حاشیه جاده یک سری تاکسی زرد رنگ به صف ایستاده اند. و دلال ایستگاه لاکان به رشت ، برای سوار کردن مسافر فریاد میزند و میگوید؛ رشت یه نفر ، رشت یک نفر، بیا سوار شو حرکته ، فقط یه نفر. خانم رشت میای؟ اقا فقط یک نفر؟ شما رشت میای؟ یک نفر حرکت 

منوچهر نگاهش به سه اتوبوس بنز قرمز رنگی می افتد که درون محوطه ی وسیع و باز پارکینگ زندان کنار هم صف شده اند و شوفر نیز به لنگ مشغول تمیز کردنش است ولی راننده هایش همگی سرباز و چپیه به گردن هستند ، او چشمش به دادستان وقت شهر رشت می افتد که خداوردی نام داشت و بدلیل متمایز بودنش و کارهای بی نهایت عجیب و خاصی که در سالهای اخیر مرتکب شده بود همگان وی را به خوبی میشناختند ، منوچهر در لحظه ای کوتاه با خداوردی چشم در چشم میشود و از نگاهه تیز و اخم و سکوت خداوردی ، کمی هول میشود و لبخندی زده و دستی به معنای سلام تکان میدهد تا عرض ادبی کرده باشد ، خدا وردی او را با حرکت دست ، فرا میخواند 

منوچ با قدم های لرزان و مضطرب. پیش میرود ، و با حالتی محترمانه و مودبانه با لحنی که نشانگر ندامت و پشیمانی و سرشکستگی باشد میگوید؛ سلام حاج اقا خداوردی ، من ازاد شدم . ببخش اگه زمانی خاطر شما رو ازرده کرده باشم طی دوران محکومیتم . من دیگه هرگز دست به خلاف نمیزنم ، اگه امری ندارید من مرخص بشم.  

خداوردی با اخم به وی زول زده و میگوید؛ لش ببر 

منوچ با نگاهی متعجب و رنجیده سرش را بالا می اورد و نگاه تندی به وی میدوزد و با حرص و غضب نفسی عمیق میکشد و اخم میکند و بر میگردد تا به سمت جاده اصلی برود ، چند قدم بیشتر نرفته که خداوردی میگوید ؛ واستا ، برگرد بیا اینجا ببینمت . کارت دارم نرو.  

منوچهر باز میگردد و دیگر اثری از لبخند بر لبش نیست و با اخم به او زول زده 

خداوردی؛ کجا میری؟ 

منوچهر پرواز؛ خانه ی پدری ام در رشت 

خداوردی ؛ کجای رشت هستش؟ 

منوچهر؛ سمت محله ی آفخراء 

خداوردی؛ پس برو توی اتوبوس اولی بشین تا یه جایی برسونیمت.  

منوچهر؛ مزاحم نمیشم، خودم میرم. شما به زحمت می افتید اخه

خداوردی؛ بهت میگم لش ببر توی اتوبوس 

منوچهر لحظاتی بعد خودش را دستبند و پابند خورده درون اتوبوس همراه منتخبی از شرور ترین و مخوف ترین زندانیان زندان های دیگر گیلان در میابد .   

و مطلع میشود که قرار است بدترین و شنیع ترین جرایم و محکومان محبوص در زندان های ایران را دستچین و روانه ی جزیره کنند. اما او به چه اتهامی توسط دادستان به دیگر اشرار و محکومان پیوسته بود؟ خودش نیز نمیدانست . چون که وی تازه برای لحظاتی کوتاه بود که ازاد گشته بود و هیچ جرم ، و یا عمل خلاف قانونی مرتکب نشده بود. چه برسد به انکه بخواهد بواسطه ی جرم تحت پیگرد قانونی قرار گیرد و یا دستگیر شود و بازداشت و سپس روانه ی دادگاه گردد . او هاج واج مانده بود که این چه شوخی مسخره ایست که با وی میکنند.  

از جانبی نیز میان صد ها زندانی محکوم به حبس ابد و یا قاتلان جانی و بلفطره و یا اشرار بی عاطفه و حیوان صفتی که همگی خصلت ضعیف کشی دارند ،جراءت اعتراض کردن ندارد و صدایش در گلو خفه میشود ، او در میابد که. برای یکروز و یکشب است اتوبوس در حرکت است و بجای جزیره انها سمت کویر میروند ، و انگاه در میابد که پس بی شک جزیره مورد نظر در دریای خزر واقع نشده و حتما در دریای عمان و یا خلیج فارس واقع شده.   

منوچهر سه سال را در جزیره ای ناشناخته که هیچ اسم و رسمی ندارد و برای تلف کردن و کشته شدن مجرمان خاص استفاده میگردد سپری نمود ، و او از هجده زندانی بازمانده ای بود که از سیصد و هفتاد محکومی طی سه نوبت در بهار 1366 ، و پاییز 1366 و اسفند 1366. به ان جزیره انتقال داده شده بودند .  

  

یکروز که 

 با یک قایق مانند سابق برایشان یک قابلمه کوچک غذای بی نام نشانی. که تشکیل شده از پوست بادمجان پخته شده و کمی نمک و تکه ی کوچکی نان خشک بود. اوردند و به علت بیظرفی برخی از انان. غذایشان را با ملاقه بر روی تکه نان میریختند و میرفتند. انروز منوچهر غذایش را دم موج شکن گرفت و بازگشت که قبل از سایبان متوجه ی تکه های ه شده ی خون بروی. ماسه ها شد و سپس با کمی دقت متوجه شد که خون همراه با بافت و اندام انسانی بوده و چیزی شبیه به شش و یا جگر سفید تکه تکه روی ماسه ها در مسیر مشخصی ریخته شده ، مسیر و رد پای این. اندام و خون به سمت سایبان درختی سوخته و چهار ستون چوبی که با پلاستیک سقفی سست بعنوان سایه بان کرده بودند میرفت. منوچهر یادش امد که اینبار موقع گرفتن یک وعده غذای روزانه شان ، دوستش علیرضا که او نیز از اهالی شهر رشت بود ونیامده بود و. کمی عجیب و نگران کننده بود ،چون غیبت برای تنها وعده غذایی در طی شبانه روز داده میشد خیلی نادر بود . دوستش علیرضا کسی بود که از اهالی رشت بود اما قادر به تکلم با گویش محلی نبود و فارسی را غلیظ صحبت مینمود و صاحب یک فرزند بود ، که سال ها پیش در شهر رشت به جرم همراه داشتن سه گرم هرویین و یک گرم تریاک با حکم عجیبی مثل 15سال زندان محکوم شده بود و به زندان لاکان افتاده بود و بدلیل. درگیری با. یک سرباز در زیرهشته بند سه زندان به انفرادی و سپس سوار اتوبوس های جهنمی شده بود و در دوره سوم تبعیدی ها در زمستان 1366 اسفندماه به این جزیره بی نام و نشان. امده بود    

     منوچهر دوستش علیرضا را با دهانی بیش از حد باز و چشمانی باز و منبسط و بی جان در حالتی درد اور و. زجر اور زیر سایبان پیدا کرد . دوستش از حبس بی قاعده و بی حکم و بی انتها در جزیره و. از فشارهای روحی روانی و. درماندگی تصمیم گرفته بود که با خوردن. تم بیر ، واجوین ، تیزبر ، خودکشی کند.

 (تیزبر واجوین یا به اصطلاح تم بیر ،= ،ماده ای است که برای نظافت و ریختن موههای زاید بدن استفاده میشود و ان را با کمی اب مخلوط و ماده ی خمیری مانند. نهایی را بر سطح خشک بدن میمالند و سپس با اب شستشو میدهند و همزمان تمام موههای ان سطح از بدن همراه خمیر خشک شده از سطح بدن شسته و پاک میشود ) 

تنها ماده ی موجود برای نظافت ان سالها در جزیره. حنا و صابون بود و سالانه یک قاب صابون به ازای هر سه زندانی و یک مشت حنا به ازای هر چهار زندانی داده میشد و هرگز ماده ی پاک کننده و بهداشتی تیزبر. داده نمیشد. گویا. دوست منوچهر به ازای بخشیدن ساعت مچی و عینک و انگشترش به ماموری که مسئول اوردن یک وعده غذای جزیره بود. از او چنین تقاضایی کرده بود. زیرا افراد کمی از موارد مصرفی خطرناک یه ماده ی بهداشتی باخبرند. و کسی به ذهنش خطور نکرده بود که وی چنین ماده ی بهداشتی ای را برای خودکشی تقاضا نموده. 

پس از ان نیز سه نفر از زندانیان که موفق شده بودند پابند و وزنه ی متصل به پایشان را باز کرده و از بند زنجیر پابند و وزنه پنج کیلویی متصلش رها گردند اقدام به فرار از جزیره به طریق شنا نمودند که در اوج ناباوری مورد حمله ی ه قرار گرفتند و تکه های خون الود لباس هایشان شناور بر اب. به ساحل جزیره بازگشته بود. 

لحظه ای که در زمستان 1369 منوچهر به رشت بازگشت شهر رشت سفید پوش از برف بود .

سه  فرجام                      

سه سال بعد وقتی که جزیره را در زمستان سال 1369 تعطیل و ممنوع اعلام گردیده بود. 

#____ خداوردی دادستان متفاوت ان سالها که داستان های باور نکردنی ای پیرامونش نقل میشود و آوازه اش همچون خلخالی حاکم شرع دوره اول انقلاب بوده در نهایت چند سال بعد درون خودروی رنو خارج شهر قزوین. بیرون. کارگاه سنگ پاسازی ، با کلت کمری خودکشی نمود و جسدش پیدا شد . 

مستند و حقیقی ، بنابر شهادت اقایان امید ،مظلومیان ، علیرضا چماچایی، علی سیدپور، و خود شخص منوچهر پرواز . که در سال 1393 به دلیل ایست قلبی و انفاکتوس فوت نمود.  



 


  رمان جدید کلیک کنید★                   رمان ۲وارد شوید٭  


شین براری  و هفت اثر در ژانر  فرمالیسم مکتب رمسی از نشر ققنمس 

 

  

ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میباشیم. 

 

یکروز  معمولی   معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  

 

پسرک پر از حرف های ناگفته ای بود که گوش شنوایی برایشان نیافته بود. آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،؛، پسرک زیر شلاق بیرحم باد و باران و تگرگ به زیر سایه بانی پناهنده گشت ،؛، کمی به حال و روز خود و روزگار نگاهی خیره دوخت . و دریافت که در بازی پر کلک و دقل این فلک ، چه مظلومانه باخت. از درد زخم های نهفته بر روح و تنش هر دمی میسوخت ، اما بیصدا خیره میماند و به نقطه ی نامعلومی مات و مبهوت چشم میدوخت ، در دلش میگفت چه توان کرد ، باید ساخت. 

 

در آن غروب بارانی نیز باز پسرک غرق غصه هایش تکیه بر نجوای درونش زد ، و بوضوح دریافت که در عرض باریک مسیر خیس ، غیر از خویشتن خویش هیچ بازنده ای نیست ،؛، بفکرفرو ریخت ، به عمق ژرف خیال ، به اینکه پدرش ، تنها پشت و تکیه گاهش دگر نیست ، و سالها پیش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاک سپرده شد ، به اینکه تنها دلیل زنده بودنش به یکباره بی وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اینکه چه بی نهایت زجر ها دیده ، مصیبت ها کشیده ، در این هنگام گوشه ی چشمش قطره ای زاده شد اشک ، او بود تقدیر سوز ترین پسرخوانده ی رشت ، در عمق وجودش حسی عجیب چشمه وار جان گرفت ، پیش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضای وجودش جاری شد ، وجودش را تصائب نمود ،جریان خودکشی در وجودش شریان گرفت عقل را به بیراهه کشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه کوچک دگر رود گشته بود ، رود هر چه پیش میرفت سرکش و وحشی تر از پیش میشد ، خسته از اسارت روح در کالبد و تن خویش میشد ، رود طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ در خواب و رویا ، گل حسرت رسیدن به پسرک را چیده بود ،   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک تن به بارش باد و بوران میدهد تا آتشش را خاموش یا بلکه خشم خویش را آرام کند ، پسرک لحظه ای درنگ میکند ، عقل را میابد و بر عقل سلیم تکیه میزند ، با خودش میگوید: مهربانو شاید پیردختری مهربان و عجیب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، به گمانم او دوشیزه ای نجیب باشد ، پس چرا خودم را به خود کشی وادار کنم؟ هنوز زندگی جاری ست ، هنوز هم میشود عاشق بود ، اما از جبر تقدیر نباید غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   همچون هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک  فنجان چای داغ ، مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.   جفای تو ، این باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   اما افکار پسرک رنگی از احساسات عاشقانه نبرده و در این اندیشه است که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است 

 

مهربانو میگوید؛.  من امسال دلخوش آن بودم که دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو! آنگاه یلدای این باغ را پر از عـــطرعشق کنیم.  محبوبِ من، یک پاییز دیگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشدیم ! و دستت به دستانم نرسید!  ٬٫؛٬٫   پسرکغزلفروش با بی خیالی و بی ریاحی میگوید؛  گیریم صد خزان دیگر هم بیاید و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم انارم که با رسیدنِ پاییز به دستان تو برسم؟  مهربانو جان من کدام گوشه‌ی زندگیت جا خوش کردم که به هرطرف میچرخی، خیال من ، آیینه گردان عشق من، میشود، و باز به رسیدن به من ، دلگرم میشوی

 

 ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .

 

تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه ی زلال عشق، جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب . 

     آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش بدونه دود ، بی قلب و شریان خون. 

سوء سوء نور چراغ ، و ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور . .

 لحظاتی در عمق مبهم سیاهی و سوت و کور ، همه جا غرق سکوت 

بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار نمور.

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، چرا ساکتی عشقم؟ ، نمان بیکار 

اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه

دستش رسید به  ، مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت 

 سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی 

 جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم 

کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع

 وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .

ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم  

 ریزش بی وقفه ی اشکریزان ِ موم بر قامت عریانِ شمع ،

جای خالیه پسرک و رد پای   فسفاله ی چای بر  طرح  گلهای پر پر شده و خیس فرش .

سقوط احساس خوش از اوج عرش 

  توضیحات  وبلاگ ؛  //اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی شهریار نرفته ، و هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد. 

 

و در پی آن کنش و نقطه ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد ها و واکنش های پیش بینی نشده ی تلخ و شیرینی نهفته است که پیشنهاد میکنم برای اگاهی از آن ، اپیزود دوم را بخوانید .

 

صفحه 371  پاراگراف دوم  

 

آینه ی ایستاده ی قدی. قابی چوبی تراشیده رنگین . پسرک غزلفروش خیره به تصویری پاشیده غمگین. آسمان ابر ، زیر پایش قبر. بارش باران و صبر. خلا چتر . سمت محله ضرب روانه. رسیدن به رودخانه ی زر شبانه . ناامید از زمانه . پل باریک ، آینده تاریک . هیچ کس صدای سقوطش را در رودخانه نشنید. همانطور که هیچ کس حرفهای پشت __مهربانو  ، در امتداد شوم‌ترین و   کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش  حرکت کرد و  طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت 

 

   ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑ ﺑﻮﺩ ﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربه‌اش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمه‌ی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانه‌ی چوبی و پنجره‌ی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید 

 

     ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟  _غیر از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچی‌جانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت .  سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچه‌ای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر داده‌ی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ،

 

مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاه‌تر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفته‌ی ایوان نوشت: قالیچه‌‌ی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.»  _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوسته‌ی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺶ ﺭﻭﺶ ﻓﺮ ﻣ ﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود.  مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم،  ®سپس به یکباره و بی‌مقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟! هــــان؟ به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟         سقوط در دره ی ناباوری ها.    

 

 

     نه نخیر  کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟  خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شدی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟  عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیه‌هات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟  باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور  . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زنده‌اش کنی؟  یکم سعی کن ، زور بزن یه آیه‌ای ، سوره‌ای ، پیغمبری ، معجزه‌ای! ها!،،،  هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته‌ شده رو جمع کنه؟  تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینه‌ی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشته‌ی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه ‌هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم  توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی،  تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج آ إم» موج اِف‌اِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت  خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ،  تویی که از خوشیم ناخوش شدی،  تویی که توی سینه قلب نداشتی ،   واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینه‌ی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟  حتما میپرسی چرا  داد میزنم؟

 

            درخت ِ  بید ٍ کُهَن   واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟    من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب  فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟   چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همه‌ی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ،  زیر همین درخت بی غیرت و بی‌میوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بی‌ریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد   هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم.  تا قطره‌ی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه.   خدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم آ                                   فروپاشی روحی روانی                   

 

     اره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما! اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی. ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت.     آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما. جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟ یعنی من الان باید چیکار کنم؟ میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . ا

 

    صلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟ چه کمکی؟ نمیدونم خب! ولی اون. حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فی‌البداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ،  اون بی من میمیره   ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره.  ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانه‌ی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند.  چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.)  

 

          مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید  دشنام میدهد؛     _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ، کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درخته‌ی بی حیا؟

    هزیان    نصیان     جنون    ازرده حال     رنجیده خاطر ،     روانش  تخریب شده  

     چون قدت بلنده ، پس باید توی خونه‌ی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟ خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا 

  فروپاشی روانی          جنون        عصیان       اندوهی  ژرف   که از تحملش  فراتر رفته   

          ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصه‌های پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنون‌وار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و

 

      بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خنده‌ای قهقه‌کنان میکند، بلندترین خنده‌ایست، که او در تمام عمرش سرداده. خنده‌ای آنقدر بلند که حتی خنده‌های شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانه‌ای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود ♪: دل‌آرومم دراین کوچه‌گذر کرد،   نسیم کاکلش مارا خبر کرد.    

  ترانه فورکلور محلی 

    نسیم کاکلش جونی به من داد،   لب خندونش از دینم بدر‌کرد.  فلک‌ دیدی که شهریارم باجانم چها کرد،   غم‌عالم نصیب جون ماکرد.   غم‌عالم همه ریگِ بیابون٫     فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدی‌که سردار غمم کرد،   مرا بی‌خانمون و همدمم کرد.  یارم شاعر شدش ،شعری ‌ز غم نوشت و داد بدستم،   که سرگردون بدور عالمم کرد.

 

                   مهربانو سمت جاده ی مطروکه ای قدم ن و شعر خوانان پیش میرفت ، و گاه میخندید ، میگریست ، با خودش دست به یقه میشد ، و پیش میرفت ، دود غلیظی درون محله ی ضرب برخواسته بود ، و بچه گربه ای پشت درخت پیر بید معصومانه کِس کرده بود ، و از ترس میلرزید

 

سالهای سال گذشته و من شهروز براری هستم ، که بتازگی با خانم میانسالی که درون اتاق کوچک و متروکه ی انتهای بن بست به تنهایی زندگی میکند با من همکلام شد ، و هربار که ظرف غذاهایی را که برایش برده ام را با شرمندگی و غمی محزون کننده باز میگرداند کمی رو به دیوار بن بست حرف میزند و در حد چند جمله از روزگار قدیم و سرنوشتش روایت میکند و سپس نگاه بی روح و افسرده اش را از نقطه ای نامعلوم در دوردست میرباید و سرش را پایین می اندازد میرود.

  راوی ؛   

خاتون ک همسایه ی قدیمی ماست میگفت؛

 

اسم این زنی ک توی خونه ی متروکه و خراب میخوابد مهربانو ست و سالها پیش از شهر خیس رشت به این دیار آمده و از عده ای شنیده که او پا شیدا همچون عاشقی هجران تمام مسافت 120 کیلومتری را طی زمانی نامعلوم پیموده ، و بی هیچ هدف یا مقصد و مقصودی در این محله از رمق افتاده و مدتی زیر یک درخت بیهوش و بی روسری افتاده 

 

من نیز تا جایی در توانم بود برایش واژه چینی کردم ، تا داستانش را برایش مکتوب کنم .


_نیست که نیست . یعنی رفته؟ شاید طعمه شعله های سرکشدشده ! شایدم سوخته؟ پس از خاموش شدن آتش به ماموران اتش نشانی گفتم ک در این  مخروبه شخصی زندگی میکرده .  

 

   (به امید آثار جدید از شین براری ،   من آیدا آغداشلو  نیو همپ شایر   )

 

٠۹۱۳ نظر

  نظر مثبت۸۸۳ ۰

۱۱ نوامبر ۱۹ ، ۱۵:۰۵

سمانه 

 

شهروز براری صیقلانی


شهروز براری صیقلانی. رمان نویس برتر نشر اشنا          کتاب شهروز براری ضیقلانی نسخه اینترنتی رایگان    اثار شین براری صیقلانی تیغ سانسور وزارت ارشاد اسلامی  

            شین براری  

        صفحه 110 ،پاراگراف اول. اثر شهر خیس ، بقلم ~شهروز براری صیقلانی نشر رستگارگیلان 

 

 محله  

ﺍﺯ ﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﺎﻩ ، ﻣ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍ ﺑﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎ ، یخ میبندد بر تارپود کیسه ی عـَــرظَــنِ قناری ، در گوشه ی انبار. بالای پلکان های خلوت خانه ای سنتی و حرُمت پوش ، در ابتدای ایوان ، گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود . درخت لرزان بید ، رو در روی حوضچه ی آب ، ایستاده ، گربه ی سیاه و یکچشم ، با دمش به حصیر ایوان ضربه میزند و از بی حوصلگی با دهان بسته ، زیرکانه خرع خرع و قُر قُر میزند .  

  گربه ی یک چشم و سیاه ، با حالتی غضب الود چشمانش را ﻣ ﺑﻨﺪﺩ ،و خمیازه ای کشیده و به خودش را کش و قوس میدهد . درون حوض اما ماهی های سـُـــــرخ به رنگـ٫، آبیـ،ه سرامیکـ،ها حسادت میکنند و سطح سبز لجز وار بستر و دیواره های حوض را که جلبکـ بسته‌ی را با حرص میجوند و با بی ادبی توف میکنند بیرون. و دو به دو ، گروهی و ضبدری و گاه انفرادی میخندند. هی میخندند ٫- شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده ، که از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر الوار های چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاری اش آغاز گشته و ٬ﺭﻭ ﺍﻧشت های نرم و بی‌صدایِش ، اجرا میکند نقشه ی موزیانه ی سرقتش را.

 سپس از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پا ی موش ، با حصیر ، قهر است . زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد . از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد 

،کمی بالاتر درون خانه ی اجرپوش ، دختری خردسال ،ترسهایش از لولو و جن را زیر پتو خواب میکند . 

انسوی حیاط درون اتاق کوچکی که پسرک غریب و دانشجو بنام داوود اجاره نشینش است ، مشغول نوشتن تقلب برای جلسه ی امتحانش است.  

چند نفس بالاتر ،کلاغ از فرط روسیاهی ، قالب صابونی ربوده و زاغ او را دیده و به تمام پرندگان سیاه باغ و پارک محتشم خبر داده ، اکنون کلاغ روسیاه تر از پیش و سارق شده به چشم همگان. او درمانده از جبر سیاه بودنش لست. و بغض گلویش را گرفته و بر نوک کاج بلند. کِث نموده ، او قار قارش را نخواتده و نگفته قورت میدهد تا بغضش نشکند ، در خانه ی اشرافی ، دخترکی دم بخت ، سرگرم بافتن رویایش است و بجای ماشین عروس تصمیم گرفته تا کالسکه ی سفید و چهار اسب سفید شاخدار برای مراسم باشکوهش تدارک ببیند ، ولی افسوس که او کلفت و خدمتکار این خانه ی لوکس و اشرافی است و سهمش از خوشبختی ، همین بافندگی رویاست.   

 او در زمان های کوتاهی که برای رفع خستگی بین انجام امور روزمره ،با اشتیاق و پشتکار دو دستی رویایش را میبافد و پیش میرود و تاکنون نیز چندین بار طرح و الگویش را عوض نموده ، و هربار با دیدن چیز جدید و بهتری ، تمام معیارهای پیشین را به کناری گذارده و با الگوی نو رسیده خودش را مشغول نموده انسوی رودخانه ی زر ، ، و، 

در کوچه‌ی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ،عطر حلوای و صدای گریه و شیون هر از چند گاهی سکوت مبهم کوچه را میشکند. و مجدد فروکش میکند سمت خانه ی متروکه و مرموز کوچه ، دخترک نوجوانی بنام نیلیا ، دستش از خواب بیرون مانده ، و عطر شیرین حلوای خیراتی او را از خواب به بیداری میرساند ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از تراژدی غم انگیز حادثه ا ی تلخ در کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ، _ نیلیا: مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟ چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست.  

نیلیا با مکثی معنادار و نگاهی زیرکانه ،چشمانش را تنگ و ابزیرکانه نمود ، پرسید ؛

      مادر جان ، سرآخر نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مامان و بابام جدا شدم و اومدم پیش شما؟

  مادربزرگ پرسشش را با پرسشی دیگر جوابگو شد و پرسید؛ 

        خودت چی یادت هست؟ 

نیلی در حالیکه نگاهش را به دوردست های عمیق و مبهم معطوف نموده بود ،آهی کشید و گفت؛ 

    من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج ر_فت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست ت دادم ، اونم منو دید.

   مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست ت داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ، رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست ت داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی! چون فکر میکردم شما فوت شدی

  . مادرجون-: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام؟  

  نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم .  

   *مادرجون: چیکار کردی؟   

 نیلیا؛ وقتی داوود اومده بود سوت زدش واسه شهریار ، و منتظرش مونده ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد. بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن. و داوود میگفت :

     (بجان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه. این خونه متروکه جن داره. ، من میترسم ، بیا فرار کنیم ) اما بازم منو ندید.  

     مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت.  

 نیلیا؛ راستی ، اینو بهت نگفتم مادرژوونی ی ی 

مادربزرگ رنگ از رخصارش پرید و گفت،؛ دیگه چه دسته گلی به اب دادی ؟

    نیلیا با هیجان نقل میکند که ؛ 

    _مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا  

 *مادرجون: اینجا؟ 

  _ نیلیا: آره بخودا. راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم.  

مادرژون؛ پس تازه دلیل عطر حلوای خیراتی و عطر گلاب و صدای گریه و زاری ها رو فهمیدم  

 

 

    


 

خزان ۱۳۹۸

آخرین نفس‌هایم را در سینه‌ام حبس کرده‌ام. اشک در چشمانم حلقه می‌زند. اما از دوست داشتن او دست نمی‌کشم. نفس‌هایم بوی درد می‌دهند. بوی فیلتر سوخته‌ای که زیر پایش له شد. نمی‌دانم چرا تلاشی نمی‌کنم این دقایق آخر. نفس کشیدن از جایی برایم سخت شد که نخواستم با سرنوشت کنار بیام. آنجا بود که فهمیدم جنگیدن با این دنیا فایده نداره.

 از این بالا  همه ی شهر را میتوان دید .    یعنی اکنون او کجاست؟  کنار چه کسی ست؟  هیچ به یادم می افتد یا که نه ؟    رابطه ای که یکبار شکست خورده  محکوم به شکست است   و  دوباره آغاز کردنش همچون ان است که جسد کارگران معدن را از زیر آوار خارج کنی تا مجدد به خاک بسپاری .  زیرا هیچ چیز بین منو بهار عوض نخواهد شد .   این رابطه راه به هیچ کجا ندارد .    من تا ابد  عاشق  در یاد همگان خواهم ماند و او بی وفا و پر جفا .     

دلم میخواهد  از لبه ی پشت بام یک گام به جلو بردارم    اما  شاید روزی دگر  

اولین قطره ی باران در یقه لباسش بارید و شهروز به آسمان نگاه کرد   ابری که بالای شهر ایستاده بود عاقبت بارید و پسرک عاشقانه خیس گشت

پسرک درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده  که  تقدیر به سراغش امد تا لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد  اما پسرک که  توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت   و  خیره به نقطه ای نامعلوم   غرق در افکاری  محزون گشته بود     و آه.  آهی از ته دل بر آورد  و تقدیر صدای آه را شنید و   پیامی را از  پستوی غم و اندوه نهفته در درون آه شنید و رفت تا  انتقام بگیرد   اما نسیمی وزید و  پنجره ای باز ماند تا تقدیر سوار بر نسیم  وارد اتاقی شود که  یک دختر  با شوق و ذوق مشغول  پرو لباس عروسش بود     تقدیر

  خزید و وارد اتاق شد و  آشوبی بپا کرد که  عروسی پا نگیرد و موفق هم شد ‌      اکنون سالهاست تقدیر گوش بزنگ ایستاده و پسرک  بی اختیار  آه میکشد  و. 

یک پنجره باز  باز میماند تا

********* اپیزود دوم************

۱۳۸۰ مسیر مدرسه 

دختری بود ‌.   روزگاری پسری نیز هممسیرش بود .  سال یک _سه_هشت_صفر بود  در عبور از سالهای نوجوانی از سینزده سالگی تا به پانزده سالگی  آنها  در عبور از مسیر خانه تا به مدرسه هممسیر بودند  و خیره به یکدیگر ‌ .

   دو تقویم دور از هم گذشت ، 

پسرک مثل اسفند روی اتش  دلتنگش بود و دخترک بیخبر ‌ 

۱۳۸۳اسفند ماه     رشت سفیدپوش     خانه های بی سقف .   

.   تقدیر بر زمین نشست 

گذر پسرک به تقدیر افتاد 

 ،  پسرک مبتلا به تقدیر  گشت ،  

تقدیر را با چشمان زمینی اش نمیتوانست ببیند اما وجود  انرژی ای فرای  اختیاراتش را به وضوح لمس نمود و باور کرد ،   پسرک در آیینه ی قدی  آرزوی محالی کرد  

تقدیر شنید 

معجزه شد .   آرزوی محالی تعبیر شد . پسرک به دخترک رسید 

، دست در دست هم از هفده سالگی هایشان گذر کردند  از هجده ، نوززده سالگی 

از بیست سالگی 

از بیست و یک و   

دخترک همواره تکیه به  پسرک زده بود .  پسرک  ثابت قدم و پابرجا بود

  اینک دیگر انها در مسیر مدرسه هممسیر نبودند بلکه  در گذر از مسیر زندگی و سرنوشت هممسیر  گشته بودند ‌  دخترک در ان سالها  بیش از صد هزار بار از پسرک پرسیده بود؛   قول میدی قسم میخوری تا ابد  با من و کنارم بمونی؟    پسرک دنبال راهی بود تا او را خاطر جمع کند            تقدیر کاری خواهد کرد که در آینده  براحتی  برای همگان ثابت خواهد شد اما تمام معادلات برهم میخورد جایی که : 

.

دخترک و پسرک  هممسیر و شریک لحظات هم ،  شریک غم ها   شادی ها  و زندگی یکدیگر  شده بود ند

حال پسرک در  روزگار هم مسیرش شده 

  دخترک پی برد که عشق پسرک حقیقی ست ، و گویی  یک دل که نه صد دل  اسیرش شده . دخترک رفت و نماند  

بهار بی دلیل رفت   

  دریغ از یک بهانه   

 او رفت و گناه را به گردن تقدیر انداخت   و گفت   ؛  

           _شهروز تقصیره من نیست   این کار  تقدیره .   بزار تقدیر کار خودشو بکنه .  

تقدیر  در حیبت یک شخص مستقل بود که همیشه در کنارشان بود  اما پسرک او را میدید و میشناخت   اما بهار تنها  شنیده بود که  چیزی بنام تقدیر نیز در زندگیشان حضور دارد   اما  به ان  باور نداشت و   نمیدانست که تقدیر نیز چشم دارد

    تقدیر نیز گوش دارد       تقدیر نیز   احساس دارد و اگر کسی گناه بی وفایی خویش را به گردن  بد بودن تقدیر بیندازد     و برود   آنگاه ست که تقدیر دل چرکین خواهد شد    و انتقام خواهد گرفت  

عمریست که   (عمریست یعنی سینزده تقویم چهار فصل ).  

      عمریست که  پسرک  زندگی کردن بی بهار و بی یار  را  آموخته   و  دخترک بی آنکه بداند  مشغول شکست خوردن از دست تقدیر است  ‌        و  بهار هربار  با  خواستگاری جدید  و با اشتیاق  کامل لباسی سفید  و توری عروس را  میدوزد و پرو میکند و خنچه ی عقدی  انتخاب میکند  و   پیش بسوی خوشبختی  گام های اخر را برمیدارد و  ناگه .

       هربار به طریقی  پنجره ای باز میماند  تا. 

 

********اپیزود اخر ************ 


اکنون     بهار ۱۳۹۹ 

بهار امد و عید شد   فروردین به ۲۲  رسید و 

دخترکی بنام بهار ،  امسال جای همه دوست های نداشته اش برای خودش هدیه میخرد  ، قید همه هیچوپوچ و شرایط و دنیا را میزند  _ گور پدر همه ی دنیا و محتویاتش  ،  میرود در لاک خودش ، انزوا انزوا انزوا  ،  عجیب عجین شده در وجودش ، چیزی باید باقی میماند برای زنده نگه داشتنش اما  ،  اهمیت ، بی معنا ترین کلمه در خاطرش _ و او که ساکن و بی حرکت در اقیانوس مشوش ذهنش غرق مانده ، مانده در گلویش سکوت ها  . اخ امان از سکوت ها   ، سکوت مگر قابل جمع بستن هم بود  _ نمیداند ، خیلی چیزها نمیداند  ، و اشفته از نخواستنش  .   عجیب زمان میگذرد  ، و او او ، او قدم به قدم ، نزدیکٍ به سی و سه سالگی  از دست تقدیر خسته میشود و میرود  و پسرک را میابد      به خانه اش میرود        و از او میخواهد که دیگر آه نکشد    ، اما

آه. کاش به بهار میگفتم بروی اه نکشیدن من هیچ حسابی باز نکند   در عوض  پنجره ها را  ببندد ‌

شهروز . 


نویسنده ؛ شین براری . 



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود بازی و نرم افزار , اخبار موبایل| بروز وب نوار تیپ 1000 متری نوار آبیاری قطره ای خرید قیمت لوله پلی اتیلن دنیای فناوری دانلود پروژه و مطالب اموزشی کتابخانه علوی پرسش مهر 20 rahafilmm آوای سلامت درمان زردی نوزادان 09900379563 وبلاگ پايگاه اطلاع رساني